مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

لیلی مرد بود یا زن!؟

یک شبی مجنون نمازش را شکست 

                    بی وضو در کوچه لیلا نشست 

  عشق آن شب مست مستش کرده بود 

                         فارغ از جام الستش کرده بود 

     گفت یارب از چه خوارم کرده ای؟ 

                            بر صلیب عشق دارم کرده ای؟  

      خسته ام زین عشق،دل خونم مکن 

                          من که مجنونم،تو مجنونم مکن 

        مرد این بازیچه دیگر نیستم 

                             این تو و لیلای تو...،من نیستم! 

           گفت ای دیوانه لیلایت منم 

                                در رگت پنهان و پیدایت منم 

              سالها با جور لیلا ساختی 

                                  من کنارت بودم و نشناختی       

سارا

برف اومده بود.هوا خیلی سرد بود.

سارا صدای درو شنید و پا شد تا درو باز کنه.اما وقتی درو باز کرد دید که که کسی پشت در نیست.فقط یه پاکت کوچیک ازلای در رو زمین افتاد.امیلی پاکت و برداشت و شروع کرد به خوندن:

    سارای خوبم...سلام

  امروز می خوام بیام خونت و مهمونت شم.خیلی خیلی دوست دارم...

                                                                                «خدا»

سارا خیلی جا خورده بود:«چرا خدا می خواد بیاد خونم؟؟؟من که آدم مهمی نیستم!!!» وقتی به خودش اومد یادش افتاد که تو خونه چیزی واسه پذیرایی نداره...فقط یه ذره پول تو جیبش بود که تصمیم گرفت زودتر بره و چیزی واسه پذیرایی کردن از مهمون مخصوصش بخره.

  سارا رفت و تنها چیزایی که تونست بخره یه قرص نون بود و دو بطری شیر.آروم آروم تو سرما و برف داشت به خونه می رسید که یهو یه پیرمرد اومد جلو و گفت:«سلام خانم.من و همسرم خیلی سردمونه و گرسنه ایم.می شه بهمون کمک کنیم».سارا به پیرمرد و پیرزن نگاه کرد. گفت:«متاسفانه یه کم پول داشتم که با اونا غذا خریدم که از مهمونم پذیرایی کنم و دیگه هیچی ندارم...».پیرمرد تشکر کرد و با همسرش توی برفا،قدم زنان دور شد.سارا احساس درد شدیدی تو وجدانش کرد.فورا پیرمرد وهمسرشو صدا زد و هر چی خریده بود به اونا داد،بعد شالشو روی دوش پیرزن گذاشت و سمت خونه حرکت کرد.

دیگه نمیدونست باید چی کار کنه.دیگه هیچی نداشت تا از خدا پذیرایی کنه و خیلی ناراحت بود... .

سارا به خونه رسید و درو باز کرد که متوجه نامه ی دیگه ای شد که رو زمین افتاده بود...نوشته بود:

  سارای خوبم...سلام

  از بابت پذیرایی که کردی ممنونم.شالی هم که دادی خیلی قشنگ بود...خیلی غافلگیرم کردی.خیلی خیلی دوست دارم...

                                                                           «خدا»

ادب مرد به ز دولت اوست!!!

با سلام

با اینکه این بنده حقیر به این مسئله واقف هستم که وبلاگ جایی برای مشاجره نیست اما لازم دیدم برای یک بار به این مسائل بچه گانه پایان بدهم.

در جواب جناب آقایی که نمی خوام اسمشو ببرم که نکنه خدای نکرده هم اون جلوی دیگران از رفتار ناشایستش شرمسار بشه و هم من در مقابل خدای باری تعالی به گناه بزرگی دچار نشوم!

میخواستم در جواب آقای x این را بگویم که:

                                                    بدان و آگاه باش که در سَر ما هیچ گاه سودای قدرت نبوده و نیست "ما به اینجا نه پی شوکت و جاه آمده ایم / از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم".وکسی که ما را به این عمل متهم می سازد بهتر است غبار از دل بشویید که:"کافر همه را به کیش خود پندارد" و ای آقایx،خوب است  شما دوستانی دارید که ما هیچ کس را جز خدا نداریم!!!

و همین بس که بگویم:"ادب مرد به ز دولت اوست"

امیدوارم جواب شما را کامل و شامل داده باشم.

                                                                                    والسلام

بلوک ۶

  حتما همه شما اردیبهشت امسال را بخاطر دارید.اردیبهشتی که شاید تلخترین بهار را در سال های اخیر برای همه ی ما رقم زد.اردیبهشتی که همه ما،نوابی ها را سوگوار کرد.اردیبهشتی که یک عزیز را از ما گرفت.

  به یاد دارم اواخر ماه،ناگهان مصطفی که اضطراب در چهره اش پیدا بود،در اتاق را باز کرد و گفت که متاسفانه یک عزیز را از دست داده ایم...من که ترس وجودم را فرا گرفته بود پرسیدم که او کیست.مصطفی که معلوم بود بغض امانش را بریده،ناگهان سیلی از اشک در صورتش جاری شد...در بین هق هق های او متوجه شدم اتفاقی که نباید می افتاد،افتاده است.آری او بلوک6 بود که ما را تنها گذاشته و به آسمان ها پر کشیده بود.

  جریان از دو هفته قبل از این رویداد،شروع شده بود.مدتی بود که کسی از بلوک6 خبر نداشت.کم کم داشتیم نگران می شدیم.یک هفته گذشت و هنوز از او خبری نبود.همه این نگرانی ها به این دلیل بود که قبلا نیز همه شاهد سؤ قصدهایی بودیم که به جان او شده بود.اما در این جریان ها خوشبختانه تروریست هایی که هنوز هم هویت آنها معلوم نیست،نتوانستند به اهداف شوم خود برسند؛البته متاسفانه در این جریانات پای چپ جلویی این بچه گربه ی دوست داشتنی دچار شکستگی شد که با رسیدگی تمامی دانشجویان خوابگاهی،تا حدودی توانستیم سلامتی او را برگردانیم؛اکنون که در حال نوشتن این متن هستم قطره اشک هایم کاغذ را خیس میکند و دعا میکنم که روح بلوک6 در آرامش کامل باشد.

   پس از اینکه یک هفته از ناپدید شدن بلوک6 گذشت تصمیم گرفتیم جریان را به اطلاع مقامات خوابگاه برسانیم.آنها نیز گفتند قضیه را پیگیری خواهند کرد.یک هفته دیگر گذشت که ناگهان بچه های اتاق 905 به سرپرستی اطلاع دادند علی که یکی از اعضای اتاق 905 است،بی هوش شده و نتوانستند که او را هوشیار کنند.به سراقش رفتند و متوجه شدند که او در حال قدم زدن در حوالی بلوک 9 بوده که ناگهان جسد بلوک6  که در کنار یکی از چاه های آب افتاده او را منقلب و شوکه کرده است.پس از شناسایی جسد توسط مادر این بچه گربه،این خبر از رسانه های گروهی به اطلاع مردم رسید و قرار شد مراسم تشییع جنازه ی او فردای آن روز از انتهای بلوک9 - محل پارک اتوبوس ها- تا نگهبانی،برگذار شود.

   تشییع جنازه ی بلوک6 بود...هیچکس باور نمی کرد.سهیل چه اشک هایی که نمی ریخت...امیر را دیدم که فقط به تابوت بلوک6 خیره شده بود و با اندوه چیزی زیر لب زمزمه می کرد...مصطفی سعی می کرد تا مشکلی در اجرای با شکوه مراسم پیش نیاید و از سویی به سوی دیگر می رفت،اما معلوم بود که از همه ی بچه ها اندوه بیشتری وجودش را فرا گرفته بود.

    اما چیزی که اینجا باقی می ماند چگونگی مرگ ب6 بود.یکی از گروه های انحرافی نظر به خودکشی او داده بود که سریعا این امر از سوی مسئولین رسیدگی پرونده مردود اعلام شد.طی مصاحبه ای که با سجاد،مسئول اصلی رسیدگی به پرونده داشتیم،گفت:هرگونه نظر مبنی بر خودکشی آقای بلوک6 را به شدت محکوم می کنیم و هرگونه شایعه پراکنی به منظور خراب کردن این چهره ی مردمی و دوست داشتنی،پیگرد قانونی خواهد داشت...به تمامی مردم سوگوار قول می دهم سریعا همه چیز شفاف سازی خواهد شد و مسببان احتمالی مرگ بلوک6 به دست قانون سپرده خواهند شد.

   طی این تحقیقات تمامی اعضای بلوک6 فرا خوانده شدند و همچنین از خانواده ی ب6 بویژه از سه برادر بزرگترش خواسته شد که برای پاسخ دادن به پاره ای از سوال ها به بلوک 6 ،زادگاه ب6 بیایند.

    دیگر از آن بچه گربه ی دوست داشتنیه پشمالو خبری نیست.دیگر از صدای بازی کردن او و مسعود خبری نیست.از او جز باند سفید رنگ که به پای زخمیش بسته شده بود یادگاری به جا نمانده که تصمیم اتخاذ شده این بود که آن را به تابلوی ورودی پله های بلوک 6 نصب کنند تا یاد او هرگز از خاطرها نرود...اما چه باید کرد با غم نبودش.از غم نبود بلوک 6... .

درد و دل های یک دوست

با سلام به دوستان عزیزم 

 

                                     نمیدونم چجوری حرفمو شروع کنم که به کسی بر نخوره!!!اول از خدا میخوام که بهمون کمک کنه تا بتونیم هدفی رو که برای اون این وبلاگ درست شد رو به خوبی به انجام برسونیم.این وبلاگ ساخته شد تا جو سنگینی که تو کلاس داریم شکسته بشه تا همه بتونن جدا از ترس اینکه اگه تو کلاس خراب کنن دخترا یا پسرا بهش میخندنو مسخرش میکنن،اظهار نظر کنه.چه درست چه غلط؟چون سوال کردن اساسه فهمیدنه!این وبلاگ ساخته شد تا بچه ها از جو غمگینی که به فضای کشور حاکمه در بیان و حداقل چند دقیقه ای هم که شده شاد باشن(قابل توجه بعضیا که اینجا رو با مسجد و حسینیه اشتباه گرفتن!).این وبلاگ ساخته شد تا ما اتحاد پیدا کنیم،تا نشون بدیم با هم میتونیم کاری کنیم که دیگران از عهده انجامش بر نیومدن!تا رشته ی مدیریت رو زنده کنیم و نشون بدیم که مدیریت با ارزشترین و مهمترین رشته روز دنیاست ولی متاسفم که میبینم وبلاگ شده جای زنده کردن حب و بغض های قدیمی،جای شاخ و شونه کشیدن برای هم،جای چنگ و دندون نشون دادن و تیکه و متلک انداختن!!!البته فکر نکنین با شوخی کردن مشکلی دارم!نه اما بیاین مواظب باشیم این شوخی ها به توهین تبدیل نشه و کدورت پیش نیاره. 

در آخر به قول حکیم فردوسی از خدا میخوام که اگه  حرفهای من موجب رنجشه کسی شده  منو ببخشه و "به باد افره این گناهم مگیر" که ما جز خدا از کسی نمیترسیم.

مهندس متبحر ...

مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود
اشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است. مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست
آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را
۵۰۰۰۰
دلار معرفی می کند.

حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد:
بابت یک قطعه گچ:
۱
دلار و بابت
دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم:
۴۹۹۹۹ دلار

دوستانه

سلام به بچه های مدیریت که نمیتونن مدیر خوبی بشن سلام به بچه های مدیریتی که میخوان فقط خودشون مطرح باشن سلام به اونهایی که فقط خودشون رو میبینن سلام به اونهایی که خیلی مغرورند(حواستون باشه یه روزی سر تون حتما به سنگ میخوره ـمثل خودم که به سنگ خورد وخدارو شکر که چقدر زود به سنگ خورد)(اونروز به یادم خواهی افتاداقای مغرور همیشه گفتم بهت خودت رو درست کن  من نصیحت نمیکنم و خودت بهتر میدونی حرفهام رو بیش از یک بار  نمیزنم چون خوشم نمیاد اما در این مواردچون دوستت داشتم ودارم برای چندمین بارتکرار میکنم غرورت بیش از حد است درستش کن)سلام به اونهایی که نمیتونن خودشون رو مدیریت کنن چه برسه به یه اجتماع روکه فردا در دست اینها می افته  و...  در رابطه با کاری هم که کردی جوابت رو خیلی راحت دوستانم میتوانند بدهنداما خودت مرا بهتر میشناسی ادم صبوری هستم

سحرگاهان که 

عرش کبریایی میسراید نغمه توحید 

توکه اهسته میخوانی قنوت لحظه هایت را 

دعایم کن 

ادامه مطلب ...

شعر

با دورود

میخواستم این بار برای شما دوستان از چند نمونه سرودهای ادبی که به نظر خودم زیبا امد با شما تقسیم کنم. ممنون میشم اگر نظر بزارین .


از خون جوانان وطن

گل لاله

از میان تمام تصنیف های عارف شاید تصنیف " از خون جوانان وطن لاله دمیده " مشهورترین باشد . این تصنیف تاریخی، هفتمین تصنیف از مجموعه تصنیف های عارف است. او در مقدمه آن نوشته است :

این تصنیف در دوره دوم مجلس شورای ایران در تهران ساخته شده است. بواسطه عشقی که حیدرخان عمواوغلی بدان داشت، میل دارم این تضنیف به یادگار آن مرحوم طبع گردد.   این تصنیف در آغاز انقلاب مشروطه ایران بیاد اولین قربانیان آزادی سروده شده است :

 

بند یک

هنگام  می و فصل  گل و گشت  چمن  شد

در بار بهاری  تهی از زاغ   و  زغن  شد

از ابر کرم ،  خطه ی  ری رشک ختن شد

دلتنگ  چو من مرغ   قفس  بهر وطن  شد

چه کجرفتاری ای چرخ

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری  ،

نه آیین داری  ای چرخ

بند دو

گل لاله

از خون  جوانان  وطن لاله  دمیده

از ماتم  سرو  قدشان، سرو خمیده

در سایه  گل بلبل از این غصه  خزیده

گل نیز چو من در غمشان جامه دریده

چه کجرفتاری ای چرخ ،

بند سه

خوابند  وکیلان  و خرابند    وزیران

بردند به سرقت همه سیم و زر ایران

ما را نگذارند  به  یک  خانه  ویران

یارب  بستان  داد فقیران  ز امیران

چه کجرفتاری ای چرخ ،

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری  ،

نه آیین داری  ای چرخ

بند چهار

از اشک همه  روی  زمین  زیر  و  زبر کن

مشتی  گرت از خاک  وطن  هست  بسر کن

غیرت کن  و اندیشه  ایام بتر کن

اندر جلو تیر عدو، سینه سپر کن

چه کجرفتاری ای چرخ ،

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری  ،

نه آیین داری  ای چرخ

بند پنج

از تبار لاله ها

از دست  عدو  ناله ی  من  از سر درد  است

اندیشه هر آنکس  کند از مرگ،  نه مرد است

جان  بازی عشاق، نه چون  بازی نرد  است

مردی  اگرت هست،  کنون  وقت  نبرد است

چه کجرفتاری ای چرخ،

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری  ،

نه آیین داری  ای چرخ

بند شش

عارف   ز ازل ،  تکیه  بر ایام  نداده  است

جز جام، به کس دست، چو خیام  نداده است

دل جز بسر زلف دلارام نداده است

صد زندگی ننگ بیک نام نداده است

چه کجرفتاری ای چرخ،

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری  ،

نه آیین داری  ای چرخ

 

بهارم دخترم

شعر از مرحوم فریدون مشیری به مناسبت فصل بهار

بهارم دخترم از خواب برخیز          شکر خندی بزن و شوری برانگیز
گل اقبال من ای غنچه ی ناز           بهار آمد تو هم با او بیامیز

بهارم دخترم آغوش واکن               که از هر گوشه، گل آغوش وا کرد
زمستان ملال انگیز بگذشت            بهاران خنده بر لب آشنا کرد

بهارم، دخترم، صحرا هیاهوست      چمن زیر پر و بال پرستوست
کبود آسمان همرنگ دریاست          کبود چشم تو زیبا تر از اوست

بهارم، دخترم، نوروز آمد              تبسم بر رخ مردم کند گل
تماشا کن تبسم های او را              تبسم کن که خود را گم کند گل

بهارم، دخترم، دست طبیعت           اگر از ابرها گوهر ببارد
و گر از هر گلش جوشد بهاری        بهاری از تو زیباتر نیارد

بهارم دخترم چون خنده صبح          امیدی می دمد در خنده تو
به چشم خویشتن می بینم از دور       بهار دلکش آینده تو

اندر احوالات دانشگاه......!!!

اندر احوالات دانشگاه....!!!

حکایتی که از برای شما بازگو نمایم را به چشم ندیدمی ولی از کسی شنیدستی که به مانند چشم به او اعتماد داشتمی و این از ان جهت گویم که اگر مبالغه ای در این سخن یافتید نگویید شرم باد این پرنس را !!!

گویند در عهد عتیق در خطه ی مازندران مکانی بود به نام دانشگاه که به اقسام کوچکتری به نام دانشکده منقسم می شد.یکی از این دانشکده ها به نام اقتصاد لقب داشتی که در آن دانشجویانی به طلب علم(!) پرداختنی و روزگار همی گذراندنی و هیچ کس را مجال تنفس نبودی از وفور مطالب و انبوه دروس به گونه ای که دانشجویان مجال سلام(!) کردن به یکدیگر را نداشتی و همیشه سر را به زیر انداختنی و راه برفتی تا خدای ناکرده مجبور به ادای این سخن قبیح نشوند!!!(استغفر الله)

راه ورود به دانشگاه گزینشی مجهول بودی به نام کنکور و گویند که هر کس از این امتحان سربلند بیرون شدی و به دانشگاه وارد شدی از پدر به رسم هدیه عمل جراحی به روی دماغ گرفتی به گونه ای که از کنار هر کس رد شدی نواری سفید بر بینی اش بدیدی و از ترس اینکه به آن بینی تیز به هلاکت رسی و به مانند بادکنکی بترکی سر به زیر انداختی و زیر لب آیت الکرسی خواندی تا دفع بلا شود!

و اندر دانشگاه هیچ کس معنی عشق ندانستی و آن کس که دانستی دم بر نیاوردی که گویند هیولایی در آن دانشگاه میزیستی که آن را حراست نامیدنی و هر که سخنی از عشق بر زفان(زبان)میراندی او را در کام خود به هلاکت رساندی به گونه ای که اسم خود را فراموش نمودی و راه خانه گم کردی و در نقل است که این مکان مملو بودی از چشمانی آهنین که هر جا که برفتی و هر تکان که بخوردی دیده شدی و این از آن جهت بودی که خدای ناکرده اگر به راهه خطا رفتندی و خود متوجه نبودی آن هیولا تو را در کام خود کشیده به سزای اعمالت رسیدگی نماید.

ولی چونان که میدانید عشق را حد و مرزی نبودی،که گویند در آن جا، مکانهایی مخفی وجود داشتی که از دید آن چشمان آهنین به دور بودی و عشاق در آن به ابراز عشق و نثار محبت و قهقه های بلند پرداختی که از جمله آنان آلاچیق نام داشتی با سقفی مخروطی شکل و ستون هایی به مانند تنه درخت که عشاق را از صدمه هیولا دور نگاه داشتی و عشاق در آن به شادی و سرور وقت گذراندنی و دیگر مکان را کتابخانه مرکزی نامیدی که محل ملاقات تازه عاشقانی است که هنوز اندکی حیا در وجودشان موجود می باشد و سخنانی در آن رد و بدل می شود که در توصیف این بنده حقیر نگنجد و ترسم که اگر بازگو نمایمی به قهر خدا گرفتار آیمی و به هلاکت رسیدمی از این سخنان ناشایست، و شئ ای مرموز در آن موجود بودی به نام آسانسور که احتمالا از برای افزایش جمعیت بودی و هیچ استفاده دیگری نداشتی!

و نیز در نقل است که مهمترین عامل عشق در دانشکده کتباتی است مرموز به نام جزوه که میان دانشجویان رد و بدل شده به سحر و جادو میپردازد و بعضی گویند که مطالب این جزوات به قدری خوش خط و زیباست که گیرنده جزوه را مسحور نموده و کف بر دهان او آورده وتعدادی نیز از این خوش خطی بسیار هنگ کرده و دم به دم جان همی باختندی!

در دانشگاه مکانی به نام شفا خانه بودی که نقل است هیچ موجود زنده ای دیده نشدی که به پای خود در آن شدی و زنده بیرون آمدی(خدایشان بیامرزاد!)و تمام این امراض از مکانی سر چشمه گرفتی که آن را سلف گویندی که هم اکنون از آن مکان ویرانه ای بیش باقی نماندی و در خبر است که در سلف بر روی دانشجویان آزمایشاتی مخوف انجام شدی تا به توانایی آنان به زنده ماندن در شرایط سخت پی برندی و گویند یکی از این آزمایشات خوراندن مرغ زنده به دانشجویان است و شایعه است هدف از این کار آموزش قدقد کردن به دانشجویان بوده است و در تمام کتب موجود در شرح این مکان نام شخصی مجهول الهویه به چشم میخورد به اسم حیدر توانا!

و گویند هر کس به این مکان پای گذاشتی ...............

ادامه دارد...

دنبال چه هستی در پس چه میگردی ؟

در سراب زندگی عشق را باید جست.

عشق همان زیبا زیستن است

گل نیلوفر در مرداب بودن است

دیده ای نیلوفر عاشق را در پساب بی رمق

که چگونه بر امواج رقصان می تند ؟

عاشقی نیلوفرانه بودن است

در پساب و گنداب زندگی

همچو نیلوفر گل دادن است

فاصله است میان شقایق عاشق دشتهای سبز و نیلوفر آبی مرداب !

شقایق عشق زمین است در بستر حیات

و نیلوفر عشق درون است در بستر ذات!

شقایق بر سر خاک در دل گرماش رمیده

نیلوفر در دل آب فرو رفته و بر خود تنیده !

شاید گلی را توان روییدن در آب باشد

اما هنر بودن در مرداب ، هرگز.

مرداب رود خسته و مانده ی روزگار است

بی حرکت و بی رمق

بی جنب و جوش رود خروشان

ساکت و آرام افتاده در گوشه و کناری

چنانکه بوی تعفن گرفته

و منتظر باد سوزان گرمای سرطان است

که نفس آرام و بی حیاتش را در کام جان گیرد.

شاید

نیلوفر عاشق خسته به چهره ی مرداب رنگ و بویی ببخشد

و چشم گذرگهان را

به سوی این  دل افسرده  افکند

برعکس نیزار که حصار دور مردابش بیشتر هویدایش می کند

و خجالت بودن مرداب را رسوا می کند.

نیلوفر عاشق

رنگ و بوی عشق و بودن را

تلاش چگونه زیستن را نوید می دهد.

اگر مرداب را توان درک حقیقت نیلوفر بود

که مرداب نبود!

بلکه رودی پیوسته به دریا بود .

دنبال چه هستی در پس چه می گردی؟!

که درس بودن و شدن را

تنیدن در مرداب زندگی و شکفتن گل حیات را

گل نیلوفر آموخته است.

گل نیلوفر همینجاست!

در کنار این مرداب!

کیست که دریابد نجوای این گل عاشق را...

 بیایید از نیلوفر نیلوفرانه را بیاموزیم