مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

سامورایی

          ساموراییِ شکست خورده،شمشیر خونینش به خاک کشیده می شد.لباس هایش پر از زخم، و غبار  آرام آرام در حال بلعیدن تنهایی او،در کنار اجساد مردانی بدبخت بود.و آنشب... قرص های پدرم مزه تنهایی می داد.روی صندلیش میخ شده بود و انگار،این سامورایی بود که به تابلوی پدرم نگاه می کرد.

          می دانستم آخرین شب است و هنوز نفهمیده بودم پدرم به چه فکر می کند! من به گودال بزرگی می اندیشیدم که سال ها زیر خانه ما بود.گودالی که سگی سیاه،تنها در آن زندگی می کرد و پدرم هیچوقت به خواب های من اهمیت نمی داد.آنشب صدای غژغژ موریانه هایی که مغز صندلی پدرم را می خوردند خیلی تنها بود و مزه قرص های پدرم را بهتر می فهماند.قرص هایی که مزه تنهایی می داد.

آخرین شب بود.پدرم خوابش نمی برد و من،لزجی و چسبندگی کرم خواب را که لابه لای مژه هایم می لولید لمس می کردم.هر چه می گذشت صدای غژغژ موریانه ها در فضای خانه طوفانی تر می شد.گودال را عمیق تر از همیشه زیر خانه احساس می کردم.خانه پر شده بود از سکوت مچاله شده خط خطی که بوی درد می داد.پاهایم می لغزید و دیگر توان ایستادن نداشتم.بر روی کف سرد خانه افتادم.پدرم را با تمام توانم صدا می زدم اما فایده ای نداشت.پدرم قاب عکسی به آغوش گرفته بود و چشم هایش بوی عرق یک زن را می داد.زنی که چشم های  سامورایی نداشت.

          کف سرد و زمخت خانه من را به خود چسبانده بود ولحظه به لحظه مچاله ترم می کرد.سامورایی شکست خورده را می دیدم که زندگی غریبش به دیوار خانه ما میخ شده بود.صدای موریانه ها که مغز صندلی پدرم را می خوردند مثل صدای طبل توی گوشم می پیچید.در همان لحظه بود که فرو رفتن آهسته دندان هایش را در بازویم احساس کردم.سگی سیاه و متین بود.با چشم هایی غمگین که می درخشید.مرا به دندان گرفته بود.روی کف زمخت خانه می کشید و به سمت تاریکی شومینه می برد تا مرا به اعماق گودال خود ببرد.

          پدرم را صدا زدم.رویش را برگرداند.چشمهای چروکیده وغبارآلودش  پر از اشک شده بود.مرا به دندان سگی سیاه می دید که چشم های ساموراییش سال ها توی گودال زیر خانه مان گریسته بود.من لحظه لحظه به اعماق گودال کشیده می شدم.گودال سگی سیاه که نفس های سنگینش گوشت پاره بازویم را قلقلک میداد.سگی غمگین با چشمهای سامورایی که شاید ماده اش را سگان محله با خود برده بودند.سگی که شاید استخوانهایم تا آخر عمرش کفاف سفره تنهایی او را بدهد.و قرص های پدرم چقدر مزه تنهایی می داد.

بهار مبارک گل من...

دوستای خوبم سلام... بهار اومد اما وبلاگ ما هنوز تو سرمای زمستون خودش مونده و رنگ بهاری رو به خودش نگرفته... نمیدونم چه بر سرش میاد نمیدونم به کجا میرسه اما امیدوارم دل این بی نوا هم سبز بشه و شکوفه ها هم به این جا راه پیدا کنند... 

فک کنم همه یادشون رفت چشم براه بودن بچه شون ... خدا هیچ کسی رو چشم براه نذاره بخصوص هیچ بچه ای را چشم انتظار نذاره...بهار و نوروز مبارک گل من...