مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

به رسم مهمان نوازی رمضان

ای خجستگی زمان !

ای شکوه لحظه ها !

ای رمضان بزرگ!

سراغت را از گنجشکها گرفتم و گفتند که می آیی.

حالت را از بنجره برسیدم و باسخ داد که بر می گردی .

در کنار گلدان یادت کردم و غنچه ها شکفتند .

در آینه ، جست وجویت کردم و تمام قد ،لبخند زد .

بر سجاده نامت را بردم و تسبیح به رقص آمد .

در باغ ، صدایت زدم و درختها تعظیم کردند .

این تکاپوها به جبران عظمت اذان معطری است که هر سحر ، خانه ها را با خداپیوند می دهند. 

این ارادت ها همه برای تو بودند و به احترام طراوت لحظه های افطارت .

این شوقها در پاسخ مهرورزی های مهربانی است در شبهای بزرگ بارش نور و وحی و محبت. شبهایی که ترتیل دوست داشتن های آن بالا نشین نزدیک ، همه را بی خویش می سازد .

این زمزمه ها مقدمه نجوای "یا رب یارب"  دلسوختگانی است که در شب های " قدر"  به بامداد دیدار چشم می دوزند .  

 تو ماه مهربان  خدایی  که باز هم به خانه هایمان آمده ای . خوش آمدی ! تنهایی ام را دیدی و آمدی تا با تو بگویم  طاقت یک لحظه دوری ات را ندارم.

ای مهمان عزیز این دلهای پر از امید !

اینک خویش را به من نزدیک کن بی آنکه شرمنده  ام سازی و دستی بر موهایم  بکش بی آنکه اشک شوقم را از گونه هایم بزدایی...

خوش آمدی ای رمضان مبارک و عزیز ...

لبخند بزن...

بسیاری از مردم کتاب " شاهزاده کوچولو " اثر " اگزوپری "

( آنتوان دو سنت‌ اگزوپری )

را می شناسند .

اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و کشته شد .

قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید .

او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گردآوری کرده است .

در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتار

های خشونت آمیز نگهبانان حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد :

"مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم .

جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباس

هایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم

گذاشتم ولی کبریت نداشتم .

از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم .

او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود .


فریاد زدم " هی رفیق کبریت داری ؟"

به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد .

نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد .

لبخند زدم و نمی دانم چرا ؟ شاید از شدت اضطراب ،

شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم .

در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد .

میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ولی گرمای لبخند من از میله ها

گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت .

سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد و مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و

لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند

زدم . نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود ...


پرسید : " بچه داری ؟ "

با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و

گفتم :" اره ایناهاش "

او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزو هایی که برای آنها

داشت برایم صحبت کرد . اشک به چشمهایم هجوم آورد .

گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم .

دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند .

چشم های او هم پر از اشک شدند .

ناگهان بی آنکه که حرفی بزند قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد .

بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد !

نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند !

یک لبخند زندگی مرا نجات داد !

بله لبخند بدون برنامه ریزی ؛ بدون حسابگری ؛

لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست .


ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم .

لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی ، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را

آنگونه ببینند که نیستیم .
زیر همه این لایه ها من حقیقی و ارزشمند نهفته است .

من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم من ایمان دارم که روح های انسان ها است

که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد .

متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت

هولناکی هم به خرج می دهیم ما از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را

پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوایی ما می شوند .

داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است که آدمی به هنگام عاشق

شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند .

وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم ؟

چون انسان را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی من طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای

به ما لبخند می زند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می دهد

بقول ویکتورهوگو که می گوید :


لبخند کوتاهترین فاصله بین دو نفر است و نزدیک ترین راه برای تسخیر دلها

انسان تنها آفریده ای است که میتواند بخندد ،

پس لبخند بزن دوست منلبخندقلب

مربی...!!!

مردی وارد بیمارستان شد و با آسانسور به طبقه دوم رفت. او سراغ دفتر پرستاران را گرفت و سپس با قیافه‌ای جدی راهرو را به سوی اتاقی که نشان او داده بودند پیش رفت. وارد اتاق شد و به سوی بیمار باندپیچی شده‌ای قدم برداشت. بیمار او را که دید با صورت رنگ پریده اش لبخندی زد و دست خود را که سرم به آن وصل بود بالا برد و گفت: مربی! از آمدنت سپاسگزارم. مربی گفت: چطوری؟ گفت: خوبم. اما نگاه غمبار او در چشمان گود افتاده‌اش حکایت دیگری داشت. سکوت درازمدتی برقرار شد. عاقبت دیدار کننده روی تخت خم شد و چانه‌اش را نزدیک صورت بیمار برد: مایک، گوش کن! من به تو در اردوی تمرین ماه ژوئیه نیاز دارم. قبراق و سرحال. امسال تا آخر خط خواهیم رفت.«مایک وستنهاف» که از سرطان استخوان رهایی یافته است در ادامه‌ی این خاطره می‌گوید: گمان می کردم «شولا» به دلسوزی خواهد پرداخت، ولی او چنین نکرد. او با من به گونه ای رفتار کرد که باید باشم؛ نه آن چیزی که بودم. این امر در روحیه و بهبود من سخت مؤثر افتاد

- «دان شولا مربی افسانه ای فوتبال امریکایی است که به همراه «کن بلانچارد» کتاب ارزشمند «مدیر در نقش مربی» را نوشت.

چرا از هم متنفریـــــــــــم...؟؟؟

با سلام....

               <<همانا مدیریت بازرگانی 88 را آفریدیم تا آنان از یکدیگر متنفــــــــر باشند>>


بعد از 3 سال من هنوز هم نفهمیدم که چرا ما همکلاسی ها اینقدر از هم متنفریم که اگه همدیگه رو یه جا ببینیم راهمون رو کج می کنیم که مبادا ریخت همدیگه رو ببینیم(سلام پیشکش!!!).یا چرا اینقدر از هم متنفریم که میشینیم پشت سر هم یه چیزایی رو میگیم و طرف مقابلمون رو طوری تخریب می کنیم که انگار شیطان رجیمه در صورتی که خودمونم میدونیم که حرفامون اصلا حقیقت نداره(قابل توجه بعضی ها!!!فکر نکنید خیلی زرنگید،اگه به روتون نمیاریم معنیش این نیست که از چیزی خبر نداریم!!!).یا اینکه هنوز نفهیدم وبلاگی که حداقل روزی 50 تا بازدید داره چرا پستاش بالای 2 تا نظر نداره!!!یعنی اینقدر از همدیگه بدتون میااااااااد؟؟؟

هنوز بعد از این همه وقت نفهمیدم چرا هر وقت اومدیم یه کاری بکنیم که بچه ها با هم صمیمی تر بشن یه عده شروع کردن به سنگ اندازی و حرف درآوردن پشت سر بچه ها.....آخه یکی نیست بگه شماها چتونه که به خون هم هلاکید...؟؟؟پدر کشتگی دارین با هم؟؟؟

اصلا من یه سوالی دارم از شما....از شمایی که نمی خوای سر به تن دیگران باشه....بعععله همین شما....تو اصلا چقدر شناخت از همکلاسی هات داری که ازشون متنفری؟؟؟چقدر از منه مصطفی عضدی شناخت داری که ازم بدت میاد؟؟؟جز اسم و فامیلم چیزه دیگه ای ازم میدونی؟؟؟میدونی کی ام؟چیکارم؟به چی اعتقاد دارم؟؟؟و...... مشکلت با منه همکلاسی و بقیه همکلاسی هات چیه آخه لامصصصصب...!؟

به خدا چیزی که ما انتظار داشتیم این نبود... چیزی که من به شخصه اعتقاد داشتم و میدونم خیلی ها با من تو این مسئله هم نظر هستند یه چیز دیگه بود...یه محیط صمیمانه...میخواستیم واسه همدیگه یه چیزی بیشتر از همکلاسی باشیم...میخواستیم مثل یه خانواده باشیم....کمک حال هم باشیم ،رفیق هم باشیم....میخواستیم وقتی داریم از هم جدا میشیم اشک حسرت از چشمامون سرازیر بشه نه اشک شوق...!!!

چقدر نقشه داشتیم که از کنار هم بودن لذت ببریم نه اینکه از دیدن هم زجر بکشیم...

حالاست که باید بشینیم و حسرت روزهای خوش نداشتمونو بخوریم....روزهایی رو که میتونستیم با شادی و خنده بگذرونیم ولی با خشم و کینه گذروندیم....

یعنی اینقدر براتون سخت بود که همدیگه رو تحمل کنید...؟؟؟اینقدر سخت بود که همدیگه رو دوست داشته باشید و با هم دوست باشید...؟؟؟

شاید هم تقصیر شمایی که از همکلاسی هات خوشت نمیاد نباشه....شاید هم تقصیر ماست که میخواستیم همه رو راضی نگه داریم...همه رو دوست داشته باشیم....شاید مشکل از ماست...

دوران دانشجویی گذشت و ما نفهمیدیم چطور با این مهارت و خبرگی این دوران را خراب کردیم و هیچی ازش نفهمیدیم....به راستی که نسلی شدیم سوخته ی سوخته....هم دیگران سوزاندنمان،هم خودمان یکدیگر را به آتش کشیدیم....

                                                                                 سر بلند و سبز باشید

رمضـــــــــــــــان الکریم

 

 

با سلام خدمت دوستان عزیزم 

                                             امیدوارم که روزهای گرم و خوبی رو در کنار خانواده سپری کنید!!! کم کم به این گرمای دلپذیر گشنگی هم اضافه میشه تا دیگه کاملا از پا در بیاید...!!! 

کاش باز هم  ماه رمضان صفای گذشته ی خودشو پیدا می کرد...نمی دونم چرا وقتی کوچکتر بودیم این ماه برامون یه رنگ و بوی دیگه داشت...همه چی یه صفای خاصی داشت....با کلی ذوق سحر بیدار میشدیم و .....وقت افطار هم میشستیم تا شجریان ربنا رو بخونه...وقتی هم که صدای ربنــــــــــــــــــا رو میشنیدیم انگار جون میگرفتیم....چه حیف که دیگه هیچی مثل سابق خوب نیست....چه حیف که دیگه هیچی مثل زمان بچگی هامون نمیشه....   

اشکالی نداره بالاخره ما دهه شصتی هستیم دیگه...نباید اینقدر امیدوار باشیم که همه چی بر وفق مراد باشه...

و در آخر امیدوارم که ماه سرشار از برکتی رو پیش رو داشته باشید و ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نکنید که شدیدا محتاجیم...

داستان گاو...

فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند. بر طبق گفته های "استاد" تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند به ما "فرصت یادگیری" و یا "آموزش دادن" را می دهند. در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود، ولی ظاهری بسیار حقیرانه داشت. شاگرد گفت: "این مکان را ببینید. شما حق داشتید. من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم، در بهشت بسر می بردند، اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند."

"استاد" گفت: "من گفتم "آموختن" و "آموزش" دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد، کافی نمی باشد بایستی دلایل را بررسی کرد پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علت هایش بشویم. سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند. یک زوج و سه فرزند با لباسهای پاره و کثیف. "استاد" خطاب به پدر خانواده گفت: "شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید، در این اطراف هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد؟ چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟"

آن مرد نیز در "آرامش" کامل پاسخ داد: "دوست من، ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه، چند لیتر شیر به ما می دهد. یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم. با بخش دیگر اقدام به تولید پنیر، کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم. و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.

"استاد" فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد. در میان راه، رو به شاگرد کرد و گفت: "آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن!"

شاگرد گفت : اما این کار صحیحی بنظر نمی رسد، آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.

و فیلسوف نیز ساکت ماند ... آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد، همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و آن گاو نیز در آن حادثه مرد. این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها، زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود، تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع، از آن خانواده تقاضای "بخشش" و به ایشان کمک مالی نماید.

اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود با درختانی شکوفه کرده، ماشینی که در گاراژ پارک شده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند. با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند، مایوس و ناامید گردید. ناگهان غریبه ای را دید و از او سوال کرد: "آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟" جوابی که دریافت کرد، این بود: "آنها همچنان صاحب این مکان هستند."

مرد، وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد. صاحب خانه او را شناخت و از احوالات "استاد" فیلسوفش پرسید. اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان و زندگی به آن خوبی شده اند.

آن مرد گفت: "ما دارای یک گاو بودیم، اما وی از صخره پرت شد و مرد. در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم. گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم و با خود همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم. به این ترتیب یکسال سخت گذشت، اما وقتی خرمن محصولات رسید، من در حال فروش و صدور حبوبات، پنبه و سبزیجات معطر بودم. هرگز به این موضوع فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که: چه خوب شد آن گاو مرد."

برداشتی از داستان گــاو، اثر : "پائولو کوئیلو"

عید نوروز پیشاپیش مبارک....

 

                  

 با درود و سلام 

   کم کم این سال هم داره تموم میشه و سال جدید داره میاد... همه چی نو میشه و از این حرفا....خلاصه سرتونو درد نیارم خودتون بهتر از من از این حرفا بلدین... 

خلاصه نمیدونم چی بگم....سال به سال میگذره و به قول یکی از دوستان ما هنوز نفهمیدم به عمرمون اضافه میشیه یا ازش کم میشه...!به نظر من اینم مهم نیست...مهم اینه که بعد این همه سال چیکار کردیم تو زندگیمون.... 

بشینیم ببینیم چقدر دوست پیدا کردیم؟؟؟چند نفر ما رو دوست دارن؟؟؟چند نفر از ما بدشون میاد؟؟؟ و .... اون وقت دو دو تا چهارتای زندگیمون دستمون میاد....!اونوقت میفهمیم زندگیمون ارزش داشته یا نه.... 

نمیخوام مثل پدر بزرگا نصیحت کنم...فقط با این اوضاع همکلاسی هامون لازم دیدم که این حرفا رو بزنم.... 

عید نوروز و سال جدید رو هم پیشاپیش به همه ی هم کلاسی ها و دوستای خوبمون تبریک میگم.... 

ان شاءالله که سال خوب و سراسر خیر و برکتی رو پیش رو داشته باشید...  

به همین مناسبت یه شعر آماده کردم که میخوام براتون بخونم..... 

باز آمد بوی ماه مدرسه.....  

 نه نه نه مثل اینکه اشتباه شد!!! صبر کن درستش یادم بودااااا....نوک زبونمه...آها یادم اومد....

بوی عیدی بوی توت بوی کاغذ رنگیییییی 

بوی تند ماهی دودی وسط سفره ی نوووووو 

بوی یاس جانماز ترمه ی مادر بزرگ

با اینا زمستونو سرررر میکنم
 

با اینا خستگیمو دررررر می‌کنم

شادییییییییییی شکستن قلک پول
 

وحشت کم شدن سکه‌ی عیدی از شمردن زیاااااد

بوی اسکناس تا نخورده‌ی لاااای کتاب 

                                 

انتخاب واحد...

 

 

      با عرض سلام به دوستان عزیز 

                                                      از اونجایی که انتخاب واحد در تاریخ۰۹/۱۱/۹۰ شروع میشه و بیشتر بچه ها دوست دارن با کسایی که میشناسن سر یک کلاس بشینن تا راحت تر باشن این جدول رو براتون گذاشتم تا هر کس انتخاب واحد خودش رو(حالا با اسم خودش یا بدون اون)بذاره تا بقیه هم ببینن و با هم انتخاب واحدهاشون رو هماهنگ کنن!!! 

  جدول هم که شماره گذاری شده!فقط کافیه شماره ی مورد نظرتون رو جلوی درس انتخابیتون بنویسید تا دیگران از ساعت و روز تشکیل کلاس مطلع بشن!!! 

                                                                                                                سبز باشید

خاطرات......

با سلام

            

              میدونم بین خیلی از ماها مشکلاتی هست...!کدورت هایی وجود داره....

              خیلی اتفاقا بینمون افتاده که نباید می افتاد یا بهتر بود که نمی افتاد ....

              دیگه اون صفا و صمیمیت گذشته نیست و ....

              راستی چه اتفاقی واسمون افتاد...........؟؟؟

              امروز 1390/10/12 داشتم مطالب قدیمیه وبلاگو نگاه میکردم...خاطراتم

              دوباره زنده شد...یاد گذشته ها واسم شیرین و جذاب و گاهی اوقات

              تلخ بود.....ولی از یاد آوری همه ی لحظاتم خوشحال بودم...پیش خودم

              فکر کردم که یه پست برای بازسازی خاطراتمون بذارم....هرکس هر خاطره ای

              از اینجا داره...یا هر پستی براش خاطره انگیز بوده رو اینجا بنویسه و بگه چرا

              براش خاطره انگیز شده.....تا همه با هم از یادآوری گذشته لذت ببریم و شاید

              برای از دست دادن اون روزا حسرت بخوریم....


                              اینم یه سری عکس خاطره انگیز...





نقش مدیریت دانش درارتباط با مشتری

عنوان مقاله: نقش مدیریت دانش درارتباط با مشتری
نویسنده: بابک ابراهیمی - دکتر محمدرضا غلامیان - مریم خواجه افضلی
منبع: تدبیر - شماره 178 - 1385


چکیده

دانش به عنوان یک فاکتور رقابتی کلیدی در اقتصاد جهانی شمرده می‏شود ، اما برای حضور موفق در بازار پویای امروزی باید یک جزء مهم دیگر به نام مشتری را نیز مدنظر قرار داد. مدیریت دانش مشتری ان ، برای سازمانها این امکان را فراهم می‏آورد که با احتمال بیشتری قادر به تشخیص فرصتهای پدیدار شده در بازار بوده و مزیت رقابتی خود را افزایش دهند . مدیریت دانش مشتری در ارتباط با به‌دست آوردن، اشتراک گذاری و بسط دانش مشتریان و در راستای به سود رسانی مشترک بین مشتریان و سازمان است. در این مقاله ابتدا به معرفی رویکرد مدیریت دانش مشتری و بیان تفاوتهای آن با مدیریت دانش و مدیریت ارتباط با مشتری پرداخته و در ادامه به بررسی نقش مدیریت دانش در خلق ارزش در فرآیندهای مدیریت ارتباط با مشتری می پردازیم و در نهایت به ارائه چارچوبی برای اجرای مدیریت دانش مشتری می ‏ پردازیم.

ادامه مطلب ...