مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

سامورایی

          ساموراییِ شکست خورده،شمشیر خونینش به خاک کشیده می شد.لباس هایش پر از زخم، و غبار  آرام آرام در حال بلعیدن تنهایی او،در کنار اجساد مردانی بدبخت بود.و آنشب... قرص های پدرم مزه تنهایی می داد.روی صندلیش میخ شده بود و انگار،این سامورایی بود که به تابلوی پدرم نگاه می کرد.

          می دانستم آخرین شب است و هنوز نفهمیده بودم پدرم به چه فکر می کند! من به گودال بزرگی می اندیشیدم که سال ها زیر خانه ما بود.گودالی که سگی سیاه،تنها در آن زندگی می کرد و پدرم هیچوقت به خواب های من اهمیت نمی داد.آنشب صدای غژغژ موریانه هایی که مغز صندلی پدرم را می خوردند خیلی تنها بود و مزه قرص های پدرم را بهتر می فهماند.قرص هایی که مزه تنهایی می داد.

آخرین شب بود.پدرم خوابش نمی برد و من،لزجی و چسبندگی کرم خواب را که لابه لای مژه هایم می لولید لمس می کردم.هر چه می گذشت صدای غژغژ موریانه ها در فضای خانه طوفانی تر می شد.گودال را عمیق تر از همیشه زیر خانه احساس می کردم.خانه پر شده بود از سکوت مچاله شده خط خطی که بوی درد می داد.پاهایم می لغزید و دیگر توان ایستادن نداشتم.بر روی کف سرد خانه افتادم.پدرم را با تمام توانم صدا می زدم اما فایده ای نداشت.پدرم قاب عکسی به آغوش گرفته بود و چشم هایش بوی عرق یک زن را می داد.زنی که چشم های  سامورایی نداشت.

          کف سرد و زمخت خانه من را به خود چسبانده بود ولحظه به لحظه مچاله ترم می کرد.سامورایی شکست خورده را می دیدم که زندگی غریبش به دیوار خانه ما میخ شده بود.صدای موریانه ها که مغز صندلی پدرم را می خوردند مثل صدای طبل توی گوشم می پیچید.در همان لحظه بود که فرو رفتن آهسته دندان هایش را در بازویم احساس کردم.سگی سیاه و متین بود.با چشم هایی غمگین که می درخشید.مرا به دندان گرفته بود.روی کف زمخت خانه می کشید و به سمت تاریکی شومینه می برد تا مرا به اعماق گودال خود ببرد.

          پدرم را صدا زدم.رویش را برگرداند.چشمهای چروکیده وغبارآلودش  پر از اشک شده بود.مرا به دندان سگی سیاه می دید که چشم های ساموراییش سال ها توی گودال زیر خانه مان گریسته بود.من لحظه لحظه به اعماق گودال کشیده می شدم.گودال سگی سیاه که نفس های سنگینش گوشت پاره بازویم را قلقلک میداد.سگی غمگین با چشمهای سامورایی که شاید ماده اش را سگان محله با خود برده بودند.سگی که شاید استخوانهایم تا آخر عمرش کفاف سفره تنهایی او را بدهد.و قرص های پدرم چقدر مزه تنهایی می داد.

مادر و پدر ......

پدر و مادر عزیزم دوستتان دارم




آدما تا وقتی کوچیکن دوست دارن برای مادرشون هدیه بخرن اما پول ندارن.

وقتی بزرگتر میشن ، پول دارن اما وقت ندارن.

وقتی هم که پیر میشن ، پول دارن وقت هم دارن اما . . . مادر ندارن!...

به سلامتی همه مادرای دنیا...







پدرم ، تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم میتوانند مرد باشند !







شرمنده می کند فرزند را ، دعای خیر مادر ، در کنج خانه ی سالمندان ...







خورشید

هر روز

دیرتر از پدرم بیدار می شود

اما

زودتر از او به خانه بر می گردد !







به سلامتیه مادرایی که با حوصله راه رفتن رو یاده بچه هاشون دادن

ولی تو پیری بچه هاشون خجالت میکشن ویلچرشونو هل بدن !!!







سرم را نه ظلم می تواند خم کند،

نه مرگ،

نه ترس،

سرم فقط برای بوسیدن دست های تو خم می شود مادرم؛







سلامتیه اون پسری که...

..

10سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت...

..

20سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت....

... ... ... ... ..

30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه...!!!

..

باباش گفت چرا گریه میکنی..؟

..

گفت: آخه اونوقتا دستت نمیلرزید...! :(







(( قند )) خون مادر بالاست .

دلش اما همیشه (( شور )) می زند برای ما ؛

اشک‌های مادر , مروارید شده است در صدف چشمانش ؛

دکترها اسمش را گذاشته‌اند آب مروارید!

حرف‌ها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد!

دستانش را نوازش می کنم ؛ داستانی دارد دستانش .







دست پر مهر مادر

تنها دستی ست،

که اگر کوتاه از دنیا هم باشد،

از تمام دستها بلند تر است...







پدر و پسر داشتن صحبت میکردن!!

پدر دستشو میندازه دوره گردنه پسرش میگه پسرم من شیرم یا تو؟

پسر میگه : من..!!

... ... ...

پدر میگه : پسرم من شیرم یا تو؟؟!!

پسر میگه : بازم من شیرم...

پدر عصبی مشه دستشو از رو شونه پسرش بر میداره میگه : من شیرم یا تو!!؟؟

پسر میگه : بابا تو شیری...!!

پدر میگه : چرا بار اول و دوم گفتی من حالا میگی تو ؟؟

پسر گفت : آخه دفعه های قبلی دستت رو شونم بود فکر کردم یه کوه پشتمه اما حالا...







مادر

تنها کسیست که میتوان "دوستت دارم"‌هایش رااا باور کرد

حتی اگر نگوید...???







سلامتی اون پدری که شادی شو با زن و بچش تقسیم میکنه

اما غصه شو با سیگار و دود سیگارش!







مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری!

مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ،دلواپسی!

مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری!

مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد!

مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود!

مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن....

ادامه مطلب ...

شعر

نبودی... 

باران بود و من 

چترم را کنار گذاشتم ببینم 

حرف حسابش چیست 

بگذریم..... 

خوب شد که نیستی 

امشب 

همه دلشان از تو پر است.

عکس طنز

با عرض سلام و شادباش به مناسبت روزهای شادی که شاید یک روز بیاید. 

آقا نو اینترنت داشتیم می گشتیم چشممون به چند تا عکس افتاد گفتیم حیف بچه های مدیریت نبینن.البته هیچ ربطی هم به شما ندارها!!! 

عکسا تو ادامه مطلب.درجه جنبه ها رو ببرین بالا.در غیر اینصورت،دوست عزیز لطف کن و وارد نشو

ادامه مطلب ...

هزار و یک قصه هر شب

   دخترم چرا نمی خوابی؟قصه های بابا تلخ است.قصه از پری دریایی،قصه از حور که نیست. دخترم چرا نمی خوابی؟ شنیدن ندارد قصه های این بابا.قصه هایش خوش نیست.رسیدن ندارد.شب های رویایی و ستاره چیدن، دو نفر دست به دست و حتی خندیدن ندارد. گفته باشم بابا! آدم قصه های من خنده یادش نیست.خبری از روزهای شادش نیست.آدم قصه های من نمی کشد ناز ماه را.می گوید لامپ که هست.ستاره نمی خواهد او.شب که می رسد هر بار،سوالش این است،قرص خوابم کو؟ آری عزیزم زود بخواب.آدم قصه های تو هر شب لب یار،به لب دارد.آدم قصه های من نیمه شب سرش درد می کند،گوشه ایوان نشسته و چشمش از خستگی بسته است و سیگار به لب دارد.قصه های تو زمینش پر بار است دخترم.باران می بارد.آدمک مغرور به زن می نگرد.ته قصه تو می رسد و آدم تو خوشحال است.آدم قصه من کارمند.دوباره پیش ریسش هست و سر بیچاره کج است.خوب می داند که در قصه های من،زندگی با مردان مغرور لج است.دخترم خوابت برد؟ دخترم قصه بگویم بازم؟آدم قصه من بازم مرد.نسخه او را سرطان پیچید.دخترش هم دق کرد.خوش به حالش هست اما،آدم قصه ی تو.مرگ ندارد بی غم.عمر زیبایش ابدیست.غم ندارد او جز این که بگوید.لنگه ی کفش طلایی از کیست؟دخترم قصه تو زیباست.آدمک های تو با دشت خوشند.غصه قوت ندارند هرگز.سفره همسرشان زیر درخت پر بار است.مزه آن خوب که نیست،چه بگویم!عالیست.دخترم گوش کن.یک لحظه نخواب.آدم قصه من مستضعف مالیست.نانوایی نان دارد و می بندد اما نان ندارد آدم قصه من.چرا؟چون که جیبش خالیست.دخترم زود بخواب.آدمک قصه من دانشجوست.پدرش خرج ندارد بدهد.از بس که قرض گرفته به او می خندند.دیگر تمام کرده تاکسی زیر پا دارد.بیچاره غم ندارد،ها! اما مسئله آبروست.آدم قصه من خسته است.پشت بامش کبوتر دارد.می نشیند با حسرت.به پریدن می نگرد.می خواهد که بگوید ای کاش منم... اما،پنجره باز است و همسایه می بیند.می شنود آدمکم فحش ناموسی.آخر ای دخترکم!چرا نمی خوابی؟قصه گفتن سهل است و اما،قصه بودن دشوار.قصه های زیادی بودم.قصه های زیادی دیدم.دخترم قول بده،قصه خوبی باشی.آدمک قصه من تنهاست.ترک کرده زنش او را.دادگاه هم رای به او داده.دخترک پیش زن است.آدمک هر شب،قصه می گوید بازم.دخترم خوابت برد؟

شعر:فرشته

یکی از شعرهای ارائه شده در اولین شب شعر در ۷ آذر(دانشکده انسانی) 

 

فرشته

همه درست گوش بدین/حرفایی دارم یه کم

دیشب یه چیزی دیدم/ به خدا سخته بگم

دیشب بازم شبگردی.../کرده بودم دوباره

هوا بهشتی بود و/تو آسمون ستاره

تو جاده های خاکی/زدم به دریا دلو

آقا عرق خوردمو/تلو می خوردم تلو... 

برای مشاهده ادامه شعر به ادامه مطلب بروید

ادامه مطلب ...

علی و مریم

  یکم وفا یاد بگیریم...     

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ………..

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

فقط کافیه با ما تماس بگیرید

با ما تماس بگیرید

با مادر زنت مشکل داری؟

با پسر همسایه درگیر شدی؟

کارفرماهات پولتونو نمیدن؟

پروژه هاتون پول نمیشه؟

می خوای از همکلاسیای سابقت انتقام بگیری؟

حس میکنی حقتو خوردن؟

پاداش نگرفتی؟

از افزایش حقوقت ناراضی هستی؟

چک برگشتی داری؟

اصلا فرقی نمیکنه. فقط کافیه یه تماس با ما بگیرید.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.


 

راز ثروتمند شدن یک زن

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد.

پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است .

زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد .

روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .
پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .
وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .
پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !
منبع عصر ایران

بحران برای مدیر کوچک

   وبلاگی که هم اکنون در حال نگریستن به آن هستید وبلاگ مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران است.نه! اشتباه نکنید این یک وبلاگ کلاسی معمولی نیست.بله! این وبلاگ را خیلی ها غیر عادی می پندارند...

  اگر خاطرم یاری دهد این وبلاگ در اوایل سال 1389 به منظور پر کردن شکاف های بین احزاب کلاس های مدیریت بازرگانی88 تاسیس شد.در آن زمان این اتفاق،خبری جنجالی برای محافل خبری محسوب می شد که حس نگرانی خیلی از مسئولین از جمله حراست دانشگاه مازندران را برانگیخت.اما نکته عجیب اینجاست که حتی کوچکترین حرفی در مورد این قضیه در رسانه های عمومی ایراد نشد و تا مدتی فرکانس های بسیاری از شبکه های ماهواره ای در ایران مسدود شد و به موجب آن اختلالات بسیاری در فرکانس های ارتباطی پیش آمد که در نتیجه آن متاسفانه،چند هواپیما در خاک ایران سقوط کرد.من همین جا تاسف خود را به خانواده قربانیان ابراز می کنم و امیدوارم این وبلاگ را مسئول این اتفاقات ندانند.

   تحقیقاتی که انجام شد حاکی از این بود که در پشت تمام این قضایا گروهی با اسم مستعار آبی پوش ها قرار داشتند.به زحمت و با رشوه دادن به افراد با نفوذ و به اصطلاح کله گنده ها فهمیدم که این نام مستعار حراست دانشگاه مازندران است.اما فردی که می خواست هویتش فاش نشود گفت که ماجرا از چه قرار است و این رشته سر دراز دارد و آبی پوش ها تنها مهره هایی از جنس سرباز برای این بازی هستند.

   از سویی دیگر حامیان وبلاگ با نادیده گرفتن همه سختی های پیش رو نام مدیر کوچک را برای وبلاگ برگزیدند.

   همه منتظر صحنه ای خاطره انگیز بودند.آری! صفحه ی نخست وبلاگ مدیریت بازرگانی 88.قرار شد اولین پست این وبلاگ در تاریخ بیست و ششم خرداد 1389 در ساعت 11 صبح به نمایش گذاشته شود،و متن آن، متنی معمولی باشد تا زیاد جلب توجه نکند.

   جمعیت زیادی در طبقه چهارم کتابخانه دانشگاه حاظرند.نمی توان جلوی جمعیت مشتاق را گرفت.ساعت 10 و 58 دقیقه... دو دقیقه تمام نفس ها در سینه حبس.ساعت 11 و 43 ثانیه.کم کم صفحه در حال لود شدن است. و اولین نوشته همه را به وجد آورد: پرورش شترمرغ! آموزش پرورش شترمرغ.شغلی پردرآمد با تسحیلات بانکی... .اشک شوق در چشم خیلی ها پیدا بود و کلید دوستی های ملکوتی در حال زده شدن.

   در ابتدا به خاطر حفظ موارد امنیتی همه با اسم مستعار جلو آمده بودند و مدیر وبلاگ اسم مقتدر پرنس ایرانی را برای خود بر گزیده بود تا لرزه به اندام حسودان بیافکند.

   مدیر کوچک در حال رشد بود.هیچ دسیسه ای برای ایجاد اخلال در کار آن موثر واقع نمی شد.مطلب های زیادی پست می شدند و نویسندگان چیره دستی از وبلاگ های بزرگ استخدام می شدند.تا جایی که تعداد نویسندگان دو رقمی شده بود.هیچ کس چنین پیشرفتی را برای مدیر کوچک پیش بینی نکرده بود.مدتی گذشته بود واز قدرت نمایی دشمنان خبری نمی آمد.این خبرخوب و در عین حال نگران کننده ای برای وبلاگ محسوب می شد که چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟

   مدتی سکوت دشمنان برای غفلت کافی بود.دشمن بلاخره زهرش را ریخت.هیچ کس انتظار چنین حرکتی از آنان را نداشت.تفرقه و جنگ های داخلی...اوضاع خوب نبود.بحران فضای وبلاگ را در بر گرفته.سو تفاهم ها همه را آلوده کرده.با پست مطلبی از طرف حزبی از احزاب خانم ها با عنوان دفاعیه قضیه جدی شد.مدیر کاری از دستش بر نمی آمد تا جلوی انتشار این پست ها را بگیرد.دستی در پشت پرده بود.مدتی گذشت و حزبی دیگر از خانم ها دفاعیه ای دیگر ایراد کرد.آن روزها نظری برای پستها گذاشته نمی شد،جز اینکه با حاشیه ها ارتباطی داشته باشد.همه دفاعیه می دادند.هیچ کس نمی دانست حمله از کدام جناح است.فضای تاسف برانگیزی بود.حزب آقایان کاملا خود را کنار کشیده بودند.گویا احزاب آقایان متهد شده بودند و کاری از دستشان بر نمی آمد.مدیر گیج و منگ به کودک خود می اندیشید و سوختن سرزمین خود را نظاره می کرد.گاه گاهی آرامشی پیدا می شد و می رفت.تا اینکه بلاخره...