مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

فرصتی برای جبران...

دوستای خوبم سلام... عبادت یکایک شما عزیزان قبول حضرت حق انشاالله...

خدارو سپاس که فرصت شب قدری دیگه برامون مقدرشده و میتونیم در سایه سار قرآن به ذکر الهی العفو اون هم  از ته دل بپردازیم...

وقتی به کارنامه یه سال قبلم نیگا میندازم چیزی جز روسیاهی و شرمندگی واسم نمیمونه...تا دلتون بخواد خطا و اشتباه و گناه و ...

یعنی خدا میبخشه؟!... نمیخوام نا امید بشم...

نمیدونم اصلا چطور میخوام با این روی سیاهم برم خدا رو قسم بدم که یه سرنوشت نیک اون هم همونطوری که خودش به صلاحمون میدونه واسمون رقم بزنه و عاقبت بخیرمون کنه...بارها و بارها سوره قدر رو با خودم زمزمه میکنم... وقتی به " تنزل الملائکه و الروح فیها باذن ربهم من کل امر"میرسم چهار ستون بدنم میلرزه از تقدیری که قراره خدا برام مقدر بسازه... تا میخواد کمی دلسردی بیاد سراغم " به سلام هی حتی مطلع الفجر"میرسم و دل آشوبی هام آروم میشه...که این شب، شب رحمت و سلامت و تهنیت...

برخلاف بعضی از ما آدم ها که سخت به کرسی قضاوت میشینیم و چشم از هرچی لطف و کرم میبندیم ، خدا همیشه با آغوش باز و پر از مهر بی پایان چشم براه بنده اشه تا بیاد به سمتش... خدا یه گام ، همش یه گام از ما میخواد تا چندین گام بیاد به سمتمون...

حالا که در رحمت حق اینقد زیبا بروی ما  بازه و خدا منتظره تا ما ندا سر بدیم "هرچه میخواهد دل تنگت بگوی"حتما اگه به صلاحمون باشه حاجت هامون برآورده میشه...مهم اینه که به باور" و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد " برسیم و بپذیریم هیچ کس جز خدا به خیر و صلاح بنده اش آگاه نیست.

خیلی ها شب های قدر سال گذشته بودند و امسال به حلاوت این شبها نرسیدند پس شکرانه ی حضور در این شبها به یاد اون عزیزان هم باشیم و از خدا بخواهیم که این شب های  قدر را آخرین شب های قدر  زندگی ما قرار ندهد و اگر قرار بر این امر است ما را ببخشد و بیامرزد...

بیایین به حرمت این شبها برای خوب بودن گامی برداریم و کمی اون رو تو دلامون که اگه دیر بجنبیم مثل سنگ میشه نهادینه بسازیم .

دعا به جون همدیگه رو تو این شبها یادمون نره که همه محتاج دعاییم...

                                       *** به امید بهترین تقدیر و سرنوشت برای یکایک شما عزیزان ***

چرا از هم متنفریـــــــــــم...؟؟؟

با سلام....

               <<همانا مدیریت بازرگانی 88 را آفریدیم تا آنان از یکدیگر متنفــــــــر باشند>>


بعد از 3 سال من هنوز هم نفهمیدم که چرا ما همکلاسی ها اینقدر از هم متنفریم که اگه همدیگه رو یه جا ببینیم راهمون رو کج می کنیم که مبادا ریخت همدیگه رو ببینیم(سلام پیشکش!!!).یا چرا اینقدر از هم متنفریم که میشینیم پشت سر هم یه چیزایی رو میگیم و طرف مقابلمون رو طوری تخریب می کنیم که انگار شیطان رجیمه در صورتی که خودمونم میدونیم که حرفامون اصلا حقیقت نداره(قابل توجه بعضی ها!!!فکر نکنید خیلی زرنگید،اگه به روتون نمیاریم معنیش این نیست که از چیزی خبر نداریم!!!).یا اینکه هنوز نفهیدم وبلاگی که حداقل روزی 50 تا بازدید داره چرا پستاش بالای 2 تا نظر نداره!!!یعنی اینقدر از همدیگه بدتون میااااااااد؟؟؟

هنوز بعد از این همه وقت نفهمیدم چرا هر وقت اومدیم یه کاری بکنیم که بچه ها با هم صمیمی تر بشن یه عده شروع کردن به سنگ اندازی و حرف درآوردن پشت سر بچه ها.....آخه یکی نیست بگه شماها چتونه که به خون هم هلاکید...؟؟؟پدر کشتگی دارین با هم؟؟؟

اصلا من یه سوالی دارم از شما....از شمایی که نمی خوای سر به تن دیگران باشه....بعععله همین شما....تو اصلا چقدر شناخت از همکلاسی هات داری که ازشون متنفری؟؟؟چقدر از منه مصطفی عضدی شناخت داری که ازم بدت میاد؟؟؟جز اسم و فامیلم چیزه دیگه ای ازم میدونی؟؟؟میدونی کی ام؟چیکارم؟به چی اعتقاد دارم؟؟؟و...... مشکلت با منه همکلاسی و بقیه همکلاسی هات چیه آخه لامصصصصب...!؟

به خدا چیزی که ما انتظار داشتیم این نبود... چیزی که من به شخصه اعتقاد داشتم و میدونم خیلی ها با من تو این مسئله هم نظر هستند یه چیز دیگه بود...یه محیط صمیمانه...میخواستیم واسه همدیگه یه چیزی بیشتر از همکلاسی باشیم...میخواستیم مثل یه خانواده باشیم....کمک حال هم باشیم ،رفیق هم باشیم....میخواستیم وقتی داریم از هم جدا میشیم اشک حسرت از چشمامون سرازیر بشه نه اشک شوق...!!!

چقدر نقشه داشتیم که از کنار هم بودن لذت ببریم نه اینکه از دیدن هم زجر بکشیم...

حالاست که باید بشینیم و حسرت روزهای خوش نداشتمونو بخوریم....روزهایی رو که میتونستیم با شادی و خنده بگذرونیم ولی با خشم و کینه گذروندیم....

یعنی اینقدر براتون سخت بود که همدیگه رو تحمل کنید...؟؟؟اینقدر سخت بود که همدیگه رو دوست داشته باشید و با هم دوست باشید...؟؟؟

شاید هم تقصیر شمایی که از همکلاسی هات خوشت نمیاد نباشه....شاید هم تقصیر ماست که میخواستیم همه رو راضی نگه داریم...همه رو دوست داشته باشیم....شاید مشکل از ماست...

دوران دانشجویی گذشت و ما نفهمیدیم چطور با این مهارت و خبرگی این دوران را خراب کردیم و هیچی ازش نفهمیدیم....به راستی که نسلی شدیم سوخته ی سوخته....هم دیگران سوزاندنمان،هم خودمان یکدیگر را به آتش کشیدیم....

                                                                                 سر بلند و سبز باشید

بیایید تا کمی فرصت رو غنیمت بشماریم...

چقد داره زود میگذربدون اینکه متوجه گذر سریعش باشم... بدون اینکه نگاهمو به سمتش تغییر داده باشم...وقتی به کوله پشتی این ماه عسل هم نگاه میکنم از سبکیش میترسم...نه تنها کوله پشتیم بلکه دلم، نگاهم،فکرم...همه و همه منو مایوس و دلواپس می سازه ... یه عزیزی میگفت:" که همه چی یه روز تمام میشن" اما چه کنم  وقتی کوله پشتیم این همه سبکه در حالیکه من اینقدر سنگین از گناه و خطا و سیاهی و هرچی بدی ام؟!

انگار نه انگار من به این مهمونی دعوت شدم ...

 حالا که  فکرمی کنم  نه تنها آماده مهمونی نبودم بلکه آداب مهمونی رو هم بلدنبودم...نه تو این مدت دلم جلا پیدا کرد ،نه سیاهی کدورت ها و نفرت ها از دلم ربوده شد، نه تونستم کسی رو ببخشم و نه تونستم برم دنبال حلالیت برای خودم ...تازه اونقدر مغرورم  که وقتی بهم میگن:"ببخشش "میگم :نه چرا ببخشم اینجوری پر رو میشه... یادم رفته چند بار خطا کردمو خدا منو بخشیده ! یادم رفته خضوع و فروتنی رو...

 یهو به ذهنم میاد چرا خدا میتونه منو ببخشه اما من نمی تونم هم نوعمو ببخشم...تا به این موضوع فکر میکنم میگم اصلا اون آدم نیست که بخواد هم نوع من باشه که ببخشمش... یادم میره که دیگه نباید به خدا خورده بگیرم ! خودش ما رو بعنوان آدم و اشرف مخلوقات آفرید...حالا که کم میارم میگم اصلا...اصلا اون خداست و من بنده خدا... یه فرقی باید بین بنده و خدا باشه یا نه ؟! اما حقیقت اینه که خوب افسار فکر و دهنمو دادم به شیطون... خوب دارم بندگی شیطونو میکنم بی آنکه متوجه باشم که خدا شیطونو بخاطر سجده نکردن برای من از درگاه خود راند و رجیم خطاب شد!!!  

نمیدونم قراره با این دل سیاه و تیره کجا برم؟! تا تقی به توق میخوره دهان به ناسزا باز میکنم ، خیلی راحت هم غیبت رو به زبونم جاری می سازم...بماند که نه تنها از همه کس و همه چی چشم پوشیدم خدایی به این عظمت روهم ندیدم و راحت گناه میکنم، تهمت میزنم... آخه یکی نیست بهم بگه: کجا با این عجله؟ با این دست خالی از توشه و با این بار سنگین گناه؟!

 اصلا فکر نکردم که قراره یه روزی تموم بشه، این راه و این مسیرو این مهمونی... اصلا فکر نکردم که امکان داره یه روز بهم بگن وقت تمومه ... بسته هرچی جمع کردی ... اصلا انگار یادم نبود که من مسافری بیش نیستم...خیلی لطف بود که تو طول مسیر فرصت مهمونی رفتن هم داشتم...اما چه فایده از این پرونده سیاه و این روی خجل...

این یه دهه گذشت ...نمیدونم تو شب قدر سال قبل مقدر شده که دو دهه دیگه ی این ماه رمضون تجربه کنم یا نه؟!!

نمیدونم مقدر شده که یه بار دیگه حلاوت شب قدر و الهی العفو را زیر سایه قرآن بچشم یا نه؟!!

نمیدونم چی مقدر شده؟؟!! اما خدا کنه اگه تا الان توشه ای برای فردا ی قیامت جمع نکردم تو این فرصت باقی مونده (که اگر هم باقی مونده باشه ) توشه ای جمع کنم و برا ی رضای خدا گام بردارم.

                                                                                                              التماس دعا