مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

دومین صندلی دااااااااااغ!!!

 

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم / از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم 

این بخت برگشته منصوره فتاحی متولد فروردین۶۹.اهل سوادکوه.فرزند سوم خانواده ۶ نفره ... . 

 

این صندلی داغم تموم شد؟؟؟ 

.  

واما نفر بعدی کسی نیست جز : 

آقای الیاسی

راه تو!

طلبه ای نزد پدر روحانی ماکاریو رفت و از او خواست بهترین راه جلب رضایت خدا را به او بگوید .

ماکاریو گفت : به گورستان برو و به مرده ها توهین کن .

طلبه دستور پدر روحانی را انجام داد و روز بعد نزد او برگشت .

پدر روحانی گفت : جواب دادند ؟

- نه .

- پس برو آنها را ستایش کن .

طلبه اطاعت کرد و همان روز عصر ، نزد پدر روحانی برگشت . پدر از او پرسید : که آیا مرده ها جواب داده اند ؟

طلبه گفت نه .

پدر روحانی گفت : برای جلب رضایت خدا همین طور رفتار کن . نه به ستایش های مردم توجه کن و نه 

به تحقیرها و تمسخرهایشان . این طور می توانی راه خودت را در پیش بگیری .

علی و مریم

  یکم وفا یاد بگیریم...     

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ………..

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

ناک اوت...

به به می بینم که اولین صندلی داغ با حضور مصطفی عضدی تموم شد.دیشب که دیدمش یه دودایی ازش بلند شده بود حلا نمیدونم کار همین صندلی داغه هست یا چیز دیگه. 

اقا مصطفی که ناک اوت شد هرچند سوال و جوابا خیلی کوبنده نبودن(البته به لطف تایید نظر) ولی بازم خوب بود در هر حال ما منتظر نفر بعدی هستیم تا داغش کنیم.  

پس تا اون موقع هرچی می تونین پست های نذاشتتونو تو این مدت بذارین.

                                                                      

                                                    به قول مدیر وبلاگ سبز باشید


دل شکسته

یک نفر دلش شکسته بود/توی ایستگاه استجابت دعا/منتظر نشسته بود

منتتظر،ولی دعای او/دیر کرده بود/او خبر نداشت که دعای کوچکش

توی چار راه آسمان/پشت یک چراغ قرمز شلوغ/گیر کرده بود

او نشست و باز هم نشست/روزها یکی یکی/از کنار او گذشت

روی هیچ چیز و هیچ جا/از دعای او اثر نبود/هیچ کس

از مسیر رفت و آمد دعای او/با خبر نبود/با خودش فکر کرد

پس دعای من کجاست؟/او چرا نمی رسد؟/شاید این دعا/راه را اشتباه رفته است!

پس بلند شد/رفت تا به آن دعا/راه را نشان دهد/رفت تا که پیش از آمدن برای او

دست دوستی تکان دهد/رفت/پس چراغ چار راه آسمان سبز شد

رفت و با صدای رفتنش/کوچه های خاکی زمین/جاده های کهکشان/سبز شد

او از این طرف، دعا از آن طرف/در میان راه/باهم آن دو رو به رو شدند

دست توی دست هم گذاشتند/از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند

وای که چقدر حرف داشتند/برفها کم کم آب می شود/شب ذره ذره آفتاب می شود

و دعای هرکسی رفته رفته توی راه مستجاب می شود

صندلی داغ!!!

 

 اولین نفر صندلی داغ!خودم!!!!

سلام

مثل اینکه با طناب خودم رفتم تو چاه!!!آخه چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟؟؟

باشه ما که نشستیم رو صندلی اما شماها هم باید دیر یا زود بشینید روش!!!

اینم بیوگرافیم:

من مصطفی عضدی متولد مرداد 68 ، ساکن اصفهان و فرزند چهارم خانواده!ما 6 تا بچه ایم،5 تا پسر و یه دختر!من سومین پسرم و البته شلوغ ترینشون!خواهش میکنم زیاد جیزم نکنید که گناه دارررررررررررممم!!! 

باطل شد ... 

 نفر بعد خانم فتاحی!!!خواهش میکنم بفرمایید!!!

 

از همتون برای سوالای خوبتون ممنونم!

سالروز بزرگداشت کوروش کبیر- ۷ آبان

بیادتان میاورم که زیباترین کردار ادمی مهربانی اوست . پس مهربان باشید چه با دوست چه با دشمن!

که مهربانی دوست را بزرگ کند و و دشمن را دوست


کوروش کبیر


هفتم آبان روز جهانی کوروش کبیر گرامی باد!

روزهای پاییزیتون بهاری!


فرمان دادم تا بدنم را دفن کنند تا ذرات بدنم خاک ایران را تشکیل دهند!