ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
.::مردکور::.
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار
پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .
روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر
داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه
بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و
تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به
ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد
کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان
تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب
داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی
زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی
روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!