ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
برف اومده بود.هوا خیلی سرد بود.
سارا صدای درو شنید و پا شد تا درو باز کنه.اما وقتی درو باز کرد دید که که کسی پشت در نیست.فقط یه پاکت کوچیک ازلای در رو زمین افتاد.امیلی پاکت و برداشت و شروع کرد به خوندن:
سارای خوبم...سلام
امروز می خوام بیام خونت و مهمونت شم.خیلی خیلی دوست دارم...
«خدا»
سارا خیلی جا خورده بود:«چرا خدا می خواد بیاد خونم؟؟؟من که آدم مهمی نیستم!!!» وقتی به خودش اومد یادش افتاد که تو خونه چیزی واسه پذیرایی نداره...فقط یه ذره پول تو جیبش بود که تصمیم گرفت زودتر بره و چیزی واسه پذیرایی کردن از مهمون مخصوصش بخره.
سارا رفت و تنها چیزایی که تونست بخره یه قرص نون بود و دو بطری شیر.آروم آروم تو سرما و برف داشت به خونه می رسید که یهو یه پیرمرد اومد جلو و گفت:«سلام خانم.من و همسرم خیلی سردمونه و گرسنه ایم.می شه بهمون کمک کنیم».سارا به پیرمرد و پیرزن نگاه کرد. گفت:«متاسفانه یه کم پول داشتم که با اونا غذا خریدم که از مهمونم پذیرایی کنم و دیگه هیچی ندارم...».پیرمرد تشکر کرد و با همسرش توی برفا،قدم زنان دور شد.سارا احساس درد شدیدی تو وجدانش کرد.فورا پیرمرد وهمسرشو صدا زد و هر چی خریده بود به اونا داد،بعد شالشو روی دوش پیرزن گذاشت و سمت خونه حرکت کرد.
دیگه نمیدونست باید چی کار کنه.دیگه هیچی نداشت تا از خدا پذیرایی کنه و خیلی ناراحت بود... .
سارا به خونه رسید و درو باز کرد که متوجه نامه ی دیگه ای شد که رو زمین افتاده بود...نوشته بود:
سارای خوبم...سلام
از بابت پذیرایی که کردی ممنونم.شالی هم که دادی خیلی قشنگ بود...خیلی غافلگیرم کردی.خیلی خیلی دوست دارم...
«خدا»
سلام فردا خیلی قشنگ ودلنشین بود.بابت متنهای زیبات ممنون.موفق باشی.
سلام دوست عزیز وبلاگتون بسیار زیباست.اگه میشه به سایت من هم سر بزنید.ممنون
وری نایس!