مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

عشـــق بی پایان (داستان کوتاه)

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .  .  پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: “باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه “  پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند . او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود ! یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند . پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟! پیرمرد با صدایی گرفته،به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است

چیزهای کوچک زندگی

بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فروریختن برج های دو قلوی معروف آمریکا شد یک شرکت از بازماندگان شرکت های دیگری که افرادش از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست تا از فضای در دسترس شرکت آنها استفاده کنند در صبح روز ملاقات مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه این داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود

-مدیر شرکت آن روز نتوانست به برج برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بودو باید شخصا در کودکستان حضور می یافت

-همکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد

- یکی از خانم ها دیرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد

-یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد

- یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباسش تاخیر کرد

-اتومبیل یکی دیگر روشن نشده بود

- یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد

- یکی دیگر تاخیر بچه اش باعث شده بود که نتواند سروقت حاضر شود

-یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود

-و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از اینکه به برج ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد و به همین خاطر زنده ماند

به همین خاطر هر وقت، در ترافیک گیر می افتم یاآسانسوری را از دست می دهم مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهدبا خودم فکر می کنم که خدا می خواهد در این لحظه من زنده بمام

دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است،بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند،نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید،با چراغ قرمز روبرو می شویدعصبانی یا افسرده نشوید...بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست...  

" قابل توجه آن دسته از عزیزانی که همیشه ناشکــــــر هستند

ادامه مطلب ...

شجاعت

در یکی از دبیرستان ها هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که ''شجاعت یعنی چه؟'' محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود : ''شجاعت یعنی این'' و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته یود ! اما برگه ی آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون ...استثنا به ورقه سفید او نمره
بیست  دادند
 
 
 فکر میکنید اون دانش آموز چه کسی می تونست باشه؟
 
 دکتر شریعتی

سلام بچه ها 

یه سوال؟ 

شماها از کی میخواین برین سر کلاس؟؟؟؟ 

از سوم مهر؟؟؟؟

نظام آموزشی

کودکان چقدر باهوش و بزرگان چقدر نادانن شاید این نظام آموزش همگانیست که کودکان را اینقدر نادان بار می آورد

فهمیده ام که...

فهمیده ام که ...

فهمیده ام که نباید به گذشته نظر کنی مگر به نیت عبرت گرفتن

.

فهمیده ام که خوب بودن خرجی ندارد

.

فهمیده ام که مهربانی از کمال مهم تر است

.

فهمیده ام که آدمها از هر رنگ و نژاد و سنی که باشند به عشق نیاز دارند

.

فهمیده ام که هر شب باید دعا کرد

.

فهمیده ام که همه آدمها وقتی لبخند میزنند جذاب می شوند

.

فهمیده ام که آدمها به آن اندازه خوش بخت می شوند که اراده کرده باشند

.

فهمیده ام که دوست داشتن و مورد علاقه بودن بزرگ ترین لذت دنیاست

.

فهمیده ام که روزها طولانی هستند ولی زندگی کوتاه است

.

فهمیده ام که کاری که شما انجام میدهید تابلوی تمام نمای وجود شماست

.

ثروت کوروش


http://www.pic.aryabooks.com/images/oqlnyu39yqboay32dmr.jpg 

 

 

 

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت  سپس  کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کورش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست.اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.