مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

اندر احوالات دانشگاه......!!!

اندر احوالات دانشگاه....!!!

حکایتی که از برای شما بازگو نمایم را به چشم ندیدمی ولی از کسی شنیدستی که به مانند چشم به او اعتماد داشتمی و این از ان جهت گویم که اگر مبالغه ای در این سخن یافتید نگویید شرم باد این پرنس را !!!

گویند در عهد عتیق در خطه ی مازندران مکانی بود به نام دانشگاه که به اقسام کوچکتری به نام دانشکده منقسم می شد.یکی از این دانشکده ها به نام اقتصاد لقب داشتی که در آن دانشجویانی به طلب علم(!) پرداختنی و روزگار همی گذراندنی و هیچ کس را مجال تنفس نبودی از وفور مطالب و انبوه دروس به گونه ای که دانشجویان مجال سلام(!) کردن به یکدیگر را نداشتی و همیشه سر را به زیر انداختنی و راه برفتی تا خدای ناکرده مجبور به ادای این سخن قبیح نشوند!!!(استغفر الله)

راه ورود به دانشگاه گزینشی مجهول بودی به نام کنکور و گویند که هر کس از این امتحان سربلند بیرون شدی و به دانشگاه وارد شدی از پدر به رسم هدیه عمل جراحی به روی دماغ گرفتی به گونه ای که از کنار هر کس رد شدی نواری سفید بر بینی اش بدیدی و از ترس اینکه به آن بینی تیز به هلاکت رسی و به مانند بادکنکی بترکی سر به زیر انداختی و زیر لب آیت الکرسی خواندی تا دفع بلا شود!

و اندر دانشگاه هیچ کس معنی عشق ندانستی و آن کس که دانستی دم بر نیاوردی که گویند هیولایی در آن دانشگاه میزیستی که آن را حراست نامیدنی و هر که سخنی از عشق بر زفان(زبان)میراندی او را در کام خود به هلاکت رساندی به گونه ای که اسم خود را فراموش نمودی و راه خانه گم کردی و در نقل است که این مکان مملو بودی از چشمانی آهنین که هر جا که برفتی و هر تکان که بخوردی دیده شدی و این از آن جهت بودی که خدای ناکرده اگر به راهه خطا رفتندی و خود متوجه نبودی آن هیولا تو را در کام خود کشیده به سزای اعمالت رسیدگی نماید.

ولی چونان که میدانید عشق را حد و مرزی نبودی،که گویند در آن جا، مکانهایی مخفی وجود داشتی که از دید آن چشمان آهنین به دور بودی و عشاق در آن به ابراز عشق و نثار محبت و قهقه های بلند پرداختی که از جمله آنان آلاچیق نام داشتی با سقفی مخروطی شکل و ستون هایی به مانند تنه درخت که عشاق را از صدمه هیولا دور نگاه داشتی و عشاق در آن به شادی و سرور وقت گذراندنی و دیگر مکان را کتابخانه مرکزی نامیدی که محل ملاقات تازه عاشقانی است که هنوز اندکی حیا در وجودشان موجود می باشد و سخنانی در آن رد و بدل می شود که در توصیف این بنده حقیر نگنجد و ترسم که اگر بازگو نمایمی به قهر خدا گرفتار آیمی و به هلاکت رسیدمی از این سخنان ناشایست، و شئ ای مرموز در آن موجود بودی به نام آسانسور که احتمالا از برای افزایش جمعیت بودی و هیچ استفاده دیگری نداشتی!

و نیز در نقل است که مهمترین عامل عشق در دانشکده کتباتی است مرموز به نام جزوه که میان دانشجویان رد و بدل شده به سحر و جادو میپردازد و بعضی گویند که مطالب این جزوات به قدری خوش خط و زیباست که گیرنده جزوه را مسحور نموده و کف بر دهان او آورده وتعدادی نیز از این خوش خطی بسیار هنگ کرده و دم به دم جان همی باختندی!

در دانشگاه مکانی به نام شفا خانه بودی که نقل است هیچ موجود زنده ای دیده نشدی که به پای خود در آن شدی و زنده بیرون آمدی(خدایشان بیامرزاد!)و تمام این امراض از مکانی سر چشمه گرفتی که آن را سلف گویندی که هم اکنون از آن مکان ویرانه ای بیش باقی نماندی و در خبر است که در سلف بر روی دانشجویان آزمایشاتی مخوف انجام شدی تا به توانایی آنان به زنده ماندن در شرایط سخت پی برندی و گویند یکی از این آزمایشات خوراندن مرغ زنده به دانشجویان است و شایعه است هدف از این کار آموزش قدقد کردن به دانشجویان بوده است و در تمام کتب موجود در شرح این مکان نام شخصی مجهول الهویه به چشم میخورد به اسم حیدر توانا!

و گویند هر کس به این مکان پای گذاشتی ...............

ادامه دارد...

نظرات 3 + ارسال نظر
شاهپرک سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:51

متن جالبی بود.مخصوصا ادبیاتش.مرسی پرنس

پریسا چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:45

همه ی متنها خوب به جز این اخری که به نظر من خیلی مزخرف بود.
یه جورای کوپی برداری بود.
به امید بهتر شدن.

گابسین یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:49

سلام پرنس جان مطالبت خیلی جالب بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد