مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

دوران دانشجویی!!!

گویند که در ایران قدیم دورانی وجود داشته است به نام دوران دانشجویی!گرچه از آن دوران هیچ تاریخ معتبر و مستندی موجود نیست ولی نقل قولهایی که سینه به سینه گشته اند اینگونه بیان می دارند که دوران دانشجویی دورانی سراسر خوشی و هیجان بوده و مردمی که در آن دوران می زیسته اند بسیار سرخوش و بی ملال و فارغ از هرگونه رنج و سختی بوده اند! 

برای کشف رازهای این دوران مجهول بر آن شدم که به این سرزمین سفر نمایم تا شاید بتوانم مدارکی مستند از این دوران بیابم.

در طول سفرم در این سرزمین به خرابه هایی باستانی در مازندران برخورد کردم که آن را دانشگاه مینامیدند و مردم محلی بر این باور بودند که دوران طلایی تمدن دانشجویی در این محل به وجود آمده است.برای تحقیق بیشتر در این شهر منزل گزیدم و شروع به حفاری هایی در مخروبه های این تمدن قدیمی نمودم ولی به هیچ نتیجه ی قابل قبولی نرسیدم تا اینکه یک روز در حالی که به حفاری مشغول بودیم دفتری یافتیم،به غایت کهنه و قدیمی از پوست شتر که به زبان باستان پارسی روی آن چنین نوشته شده بود "دوران دانشجویی من".با ترجمه ی این کتاب حقایقی بر من آشکار شد که دنیای تاریخ شناسی را متحول میساخت!در حقیقت این کتابچه پرده از رازهای این افسانه ی اساطیری بر میداشت!آری انقلاب تاریخ شناسی کهن در دستان من بود!  

 

در هنگام مطالعه کتابچه چیزی درون جلد کتاب نظر منو به طور خیلی اتفاقی به خودش جلب کرد.جلد رو پاره کردمو و یک تکه کاغذ تا شده توی جلد پیدا کردم.کاغذ رو باز کردم،از تعجب دهنم باز مونده بود و نزدیک بود از فرط هیجان سکته کنم.نمیتونستم باور کنم و فقط به کاغذ تو دستم خیره شده بودم.یه نقشه!!!انگار یکی هی تو گوشم میگفت یعنی این یه نقشه گنجه؟؟؟ به سرعت و با ترس از اینکه کسی نقشه رو تو دستم نبینه،تاش کردم و گذاشتمش تو جیب کتم و خیلی عادی به    مطالعه ام ادامه دادم.

شب وقتی برای استراحت رفتم به اتاق خودم دوباره یاد نقشه ی توی جیبم افتادم،حالا بهترین موقع بود که یه نگاهی به نقشه بندازم و ازش سر در بیارم.رفتم سر کتم و دستمو کردم تو جیبش....خشکم زد...فکر کردم اشتباه میکنم...همه ی جیبامو گشتم....ولی....ولی نبود!یعنی از جیبم افتاده بود؟؟؟فکرم به هیچ جا نمیرسید.پیش خودم گفتم حتما تو محل حفاری از جیبم افتاده،لباسامو پوشیدم و با عجله ار هتل زدم بیرون،نفهمیدم چجوری رسیدم ولی وقتی رسیدم یه مرد با هیبت یه غول اومد طرفم،نزدیک که شد صورتش واضح تر شد،از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم،صورت بزرگ و سبزه با موهای کوتاه و موج دار و چشمایی به رنگ خون و مثل کسایی که ماهها نخوابیدند دور چشماش سیاه بود.

جلو اومد و گفت دنبال چیزی میگردی؟؟؟چند قدم رفتم عقب و خودمو جمع و جور کردمو و گفتم نه! بی تفاوت به راهم ادامه دادم و از کنارش رد شدم،زیر لب و آروم،طوری که فقط من بشنوم گفت:"تنهایی نمیتونی از نقشه سر در بیاری،به من احتیاج داری".مطمئن شدم که چیزی میدونه که من نمیدونم واینم فهمیدم که اون نقشه رو برداشته.خواستم بهش حمله کنم ولی وقتی خوب براندازش کردم دیدم که نمیتونم از پسش بر بیام!باید با زبون خامش میکردم.خیلی خونسرد گفتم شاید من به تو برای پیدا کردن محلی که نقشه نشونش میده احتیاج داشته باشم ولی الان که نقشه دسته توئه!تو چه احتیاجی به من داری؟؟؟

جا خورد!گفت بعدا میفهمی چرا بهت احتیاج دارم.میخواست یه چیزی رو مخفی کنه!گفتم تا ندونم قدم از قدم بر نمیدارم.سرشو نزدیکتر آورد و تو گوشم زمزمه کرد:"تو برگزیده ای!این تقدیر توئه که به محل نقشه بری و منم مجبورم که همراه تو بیام،چون یه کاره ناتموم دارم!

رفتار خیلی مرموزی داشت و حرفهایی میزد که من ازش سر در نمی آوردم.اصلا نمی تونستم بهش اعتماد کنم ولی هیچ چاره ی دیگه ای نداشتم،نقشه دست اون بود.گفتم قبوله نقشه رو بده به من و فردا صبح بیا هتل تا با هم بریم و جای نقشه رو پیدا کنیم.پوزخند زد و گفت دنبالم بیا همین الان میریم.گفتم این موقع شب.... ولی نگذاشت حرفمو تموم کنم و گفت این راهیه که فقط تو شب میشه ازش گذشت.همینجوری که داشتم دنبالش میرفتم یهو زیر پامون خالی شد،افتادیم تو یه چاه....بیهوش شدم....

نور خورشید صورتمو اذیت میکرد...چشمامو باز کردم و دیدم یه شمشیر روی گردنمه...چند نفر مسلح هم دورمون حلقه زده بودن که همگی پلاکهای بزرگی به گردنشون آویزون بود و روش حک شده بود"حراست"!!!

یکیشون که شبیه سگهای پاسبان بردو(سگهایی با لپ های آویزون.نمونش رو میتونید درب دوم دانشگاه رویت کنید!!!) بود اومد جلو و زل زد تو چشمام و گفت"این چیه تنته؟؟؟".گفتم لباسه!!!گفت منو دست میندازی؟؟؟چرا آستینت کوتاهه؟چراشلوارت پاره است؟؟؟

گفتم والا ما دیشب داشتیم میرفتیم جایی که افتادیم تو چاه!!!فکر کنم سر زانوهام همون جا پاره شده!!!طرف یهو از عصبانیت سرخ شد و گفت بگیرید ببرید بندازینشون تو سیاهچال سازمان مرکزی تا خوشمزه بازی یادشون بره...

دست و پامون رو بستن به چوب و گذاشتن رو شونشون و با یه صداهای عجیبی که منو یاد آوازای آفریقایی مینداخت،راه افتادن!من هنوز گیج بودم و نمیدونستم چه خبره....!تا اینکه رسیدیم به سیاهچال.یه مرد لاغر اندام با ریش بلند اومد به سمتمون.مثل اینکه رئیسشون بود.با شیطنت به من نگاه کرد و گفت"بالاخره گرفتمت خسرو!!!"

تا اومدم بگم خسرو کیه؟؟؟تو کی هستی؟؟؟اینجا کجاست؟؟؟یه چیزی محکم خورد تو سرم و باز بیهوش شدم....

به هوش که اومدم.....................

  

 

ادامه دارد....