مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

صندلی داغ داااغ داااااااغ!!!

 

سلام.میدونم که صندلی داغ چیز جدید و جالبی نیست!!!حداقل برای من که اینطوره!!!اما مگه این حس کنجکاوی(همون فضو...یه خودمون)اجازه میده!!!پس صندلی داغ رو از هفته دیگه شروع میکنیم! 

۱.اولین کسی که داغ میشه با انتخاب اکثریت رو صندلی میشینه!!! 

۲.داغ شونده بعدی توسط داغ شده(البته اون دیگه سوخته!)قبلی انتخاب میشه! 

۳.مجاز به پرسیدن همه نوع سوالی هستید و میتونید با اسم مستعار بیاید فقط مواظب باشید توهین نکنید! 

۴.مدت صندلی داغ برای هر نفر ۲هفته است! 

۵.هر کسی که انتخاب میشه باید توجه داشته باشه که نفر بعدی رو که انتخاب میکنه باید از جنس مخالف باشه!(این قانونه و استثنا نداره!) 

حالا نوبت شماست که فرد مورد نظرتون رو انتخاب کنید و این صندلی رو به آتیش بکشید!موفق باشید!

میاین بریم اردو؟؟؟

سلام بر همه 

                 نمیدونم چی بگم!!! میخوایم بریم اردو دیگه هر کسی دوست داره بیاد. بار و بندیلشو جمع کنه بیاد سر میدون شهربانی واسته تا ما هم بیایم!!! حالا نه به این سرعت دیگه!!! اول بگید ببینیم کجا دوست دارید برید؟؟؟ و مهمتر از اون کی بریم؟؟؟منتظرم دیگه!!! فقط زود تصمیم بگیرید تا هوا سردتر از این نشده!!! 

 

                                                                                                سبز باشید                   

می خواهم قوی ترین باشم!

سال ها پیش جوانی به نام موگو در چین زندگی میکرد که با سنگ شکنی زندگی اش را می گذراند.
جوان نیرومندی بود ، اما از سرنوشتش راضی نبود و شب و روز شکوه می کرد.
آن قدر به خدا شکایت کرد که سر انجام فرشته ی نگهبانش ظاهر شد و گفت:
ـــ تو سالمی و زندگی درازی در پیش داری. همه ی جوان ها با کاری مثل کار تو شروع میکنند ـــ.چرا شکایت داری؟
موگو پاسخ داد: خدا با من منصف نبوده ،فرصتی برای رشد به من نداده.
فرشته نگران شد و به درگاه خدا رفت و
ادامه مطلب ...

قانون و میوه

 

در صحرا میوه کم بود . خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر کس در روز تنها می تواند یک میوه بخورد .»

این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید . مدتی بعد ،‌ آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت .اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند . اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده کنند . این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند .خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت :« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنند .»

پیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش کردند ، چرا که آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد . کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آ مده . اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها کنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد . تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند .

اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر کنند.

 آیا شما هم هنوز در افکار تحجری خودتون به سر میبرید و نمیخواید با تحول جامعه متحول بشید؟

فراخوان تشکیل تیم مدیریت!

سلام 

          شروع ترم۳ رو به همکلاسی های عزیزم تبریک میگم و خیلی خوشحالم که از چیز ترمی در اومدیم و بالاخره ترم بالایی شدیم!!! ورود بچه های صنعتی رو هم که کم کم دارن به اعضا اضافه میشن تبریک میگم و امیدوارم که هم ما براشون مفید باشیم و هم اونا برا ما!!! فکر میکنم که حالا که به هم دسترسی بیشتری داریم بهتره که وبلاگ رو به مرحله جدی تری برسونیم و یه تیم مدیریتی برای نظارت روی وبلاگ تشکیل بدیم.هر کدوم از شما که مایل و ماهر به این کار هست میتونه رزومشو(!!!)به صندوق من بفرسته تا در جریانه جزییات کار قرارش بدم!!! 

 

                                                                                         سبز باشید       

؟؟؟

سلام بر همه 

 

                  قهرمان٬دوست٬عشق٬...... نمیدونم تیتر این پست رو چی بزنم و چه اسمی براش انتخاب کنم چون هیچ کدوم از اینا نیست ولی همش رو شامل میشه!میخوام براتون یه داستانه واقعی تعریف کنم که شاید از شنیدنش تعجب کنید شاید هم نه!و کمکم کنید که یه اسمه مناسب براش پیدا کنم. 

  

یه روزه سرد زمستونی توی توکیو وقتی یه پروفسوره دانشگاه داشته از سره کلاس برمیگشته توی ایستگاه قطار دقیقا جلوی درب ورودی ایستگاه با یه سگه کوچولو برخورد میکنه که تو اون سرما نشسته بوده.میره جلو و دستشو روی سره سگ میکشه و به راهش ادامه میده تا به خونش میرسه.وقتی از درب حیاط وارد میشه متوجه میشه که سگ دنبالش تا توی خونه اومده!اول سگو با احترام از خونه بیرون میکنه ولی بعد دلش برای اون میسوزه و راهش میده تو!از اون زمان یکسال میگذره و حالا دیگه سگ و پروفسور خیلی به هم عادت کرده بودن!سگ هر روزه کاری پروفسور رو تا درب ایستگاه همراهی میکرد و درست جلوی درب ایستگاه منتظر میموند تا پروفسور از سره کلاس برگرده و با هم برن خونه .دیگه همه اون رو میشناختن و میدونستن سگه پروفسوره.روزهای تعطیل هم با هم بازی میکردن و یا پروفسور یه ماساژه جانانه به سگش میداد!حالا دیگه اون سگ یه اسم داشت!هاچی!هاچی(hachiko) خیلی پرفسور رو دوست داشت ولی هیچوقت با پرفسور توپ بازی نمیکرد!هاچی از توپ بازی متنفر بود!  

یه روز وقتی پرفسور داشت برای رفتن به کلاس آماده میشد هاچی حسه عجیبی داشت!انگار میدونست اون روز قراره یه اتفاقی بیفته!خواست پروفسور رو از رفتن منصرف کنه اما اون توجهی نمیکرد تا وقتی که پرفسور به ایستگاه رسید هاچی اومد پیشش با یه چیزی توی دهنش!آره توی دهنه هاچی یه توپ بود!اما بازم پرفسور توجههی نکرد و رفت! 

درست همون روز پرفسور سره کلاس سکته کرد و مرد! 

هاچی که نمیدونست پروفسور مرده جلوی درب ایستگاه همینطور منتظر بود تا شب شد ولی پروفسور نیومد!رفت و صبح روز بعد دوباره به ایستگاه برگشت و جلوی درب ایستگاه قطار روی سکویی که همیشه منتظر میموند نشست اما بازم اون نیومد!حالا 10 سال از مرگ پروفسور گذسته ولی هاچی هر روز صبح به ایستگاه میاد و منتظر میمونه تا دوستشو ببینه!تا اینکه توی یه روزه زمستونی جلوی درب همون ایستگاه و روی همون سکو به جای اینکه پروفسور بیاد پیشش اون رفت پیشه پروفسور!!! 

 

 

اسم وبلاگمون رو چی بذاریم؟(همه بخونید)

سلام به دوستان عزیزم 

                                امیدوارم حاله همگی خوب باشه و از تابستونتون نهایت استفاده و لذت رو برده باشید.میخوام حالا که تا شروع کلاسها زمان زیادی نمونده یه موضوعی رو باهاتون در میون بذارم.از اونجا که توی دانشگاه ما تنها دانشجویان مدیریت نیستیم و بچه های صنعتی هم هستن!من پیشنهاد میدم که از بچه هایه صنعتی هم دعوت کنیم که تو وبلاگه ما عضو شن!اما قبلش برای اینکه بتونیم اونا رو هم دعوت کنیم باید اسمه وبلاگو عوض کنیم و یه اسمی براش انتخاب کنیم که شامله همه ی بچه های مدیریت بشه(هم بازرگانی و هم صنعتی)!حالا ازتون میخوام تا اسمهایی که برای وبلاگ به نظرتون میرسه رو بگید تا با رای گیری اسم وبلاگمون رو عوض کنیم!!! 

 

                                                                                            سبز باشید

مرد و شیطان

یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است .آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فرا گیر نرسیده بود.استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.

در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند.

چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی پطرس قدیس را گرفت:

این کار شما تروریسم خالص است!

پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.

از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می کند...به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند...هم را در آغوش می کشند و می بوسند.دوزخ جای این کارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید!!

وقتی رامش قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:

"با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی... خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند

آیا ما شکست خوردیم؟(لطفا بخوانید)

سلام دوستان عزیزم 

 

                           متاسفم از اینکه میبینم بچه های ما اینقدر با هم بد هستن که با یه اتفاقه کوچیک یا با یه انتقاد سطحی برای هم شمشیر میکشن و می افتن به جونه هم!!!این متنو مینویسم که همه بخونید(حتی شماهایی که عضو نشدید ولی همیشه به وبلاگ سر میزنید!) و به سوالی که اون بالاست جواب بدید! 

روز اولی که اومدم دانشگاه برام مثله یه زندگی دوباره بود.تو سرم چه فکرهایی که نبود و چه نقشه هایی که برای آیندم نکشیده بودم.توی افکارم دانشگاه یه آرمانشهر بود!جایی که هیچ کس دنباله خود نمایی نیست!جایی که هیچ کس دنباله عیب جویی نیست!جایی که همه دنباله یادگیرین!جایی که همه با هم همفکر(روشنفکر) هستن!جایی که همه به هم کمک میکنن تا یه دنیایه بهتری برای مردمشون بسازن!جایی که تو چشمایه دانشجوهاش میشه عشق به وطن و خاک و مردمشو به وضوح دید!جایی که ....... 

آره!فکرشو بکنید!من با این افکار اومدم دانشگاه و حالا میبینم که هیچکدوم از ذهنیاتم درست نبوده!فهمیدم اینجا دانشگاست جایی که آدماش به هم فخر میفروشن جایی که آدماش دنباله تلف کردنه عمرشونن جایی که آدماش بویی از عشق به وطن و ملت نبردن جایی که آدماش..........! 

ولی باز دلسرد نشدم و پیش خودم گفتم حتما آدمای هستن که مثله من فکر کنن!پسرهایی از نسل کورش و آرش و... و دخترهایی از نسل آناهیتا و ماندانا....!گفتم ما که نباید مثل بقیه باشیم؟خیره سرمون به ما میگن مدیر!ما حتما میتونیم همه چیزو درست کنیم!!! 

تا اینکه کلاس ها شروع شد!قبلش فکر میکردم توی کلاس یه جو سنگینه رقابتی بین دخترا و پسراست!همه دنباله این هستن که از همه نظر تو درس از بقیه بهتر باشن!و علاوه بر این فکر میکردم با این که رقابت بالاست ولی جو دوستانه ای باید حکمفرما باشه!چون همه با هم همفکریم(روشنفکر!)پس همه میدونن که رابطه ی همکلاسی با رابطه ی دوستی های خیابونی فرق داره و هیچ مشکلی هم نداره اما وقتی یه ماه از شروع کلاسا گذشت.........!فکر کنم دیگه لازم به توضیح نباشه!!!آره همه چیز برعکس بود! 

بازم دلسرد نشدم و گفتم این چیزه عادییه!همه چیز خود به خود حل میشه!تا این که دو ترم گذشت و به جای اینکه با هم خوب بشیم مثله سگ و گربه شدیم!گفتم یه وبلاگ میتونه یخه بچه ها رو باز کنه و با هم صمیمیشون کنه!(مثل حقوق و کامپیوتر)پس معطلش نکردم!داشتیم خوب پیش میرفتیم یا حتی میتونم بگم عالی بودیم ولی نمیدونم چرا با هم اینقدر بد شدیم؟حالا شما بهم بگید آیا ما شکست خوردیم؟

انتخاب واحد با شماره گروه برای افراد.....!!!

10- 8

12- 10

15- 13

17- 15

19- 17

شنبه

آمار1 

(عظیمی)

اقتصاد کلان  

(موتمنی)

کامپیوتر و کاربرد در مدیریت(گروه۱)

یکشنبه

زبان تخصصی

1و2(اسماعیلی گروه۳)

زبان خارجه 

(عزیزی گروه۵)

ریاضیات2(علی محمدی گروه۱)

روانشناسی کار(گروه۱)

دوشنبه

آمار 1

(عظیمی)

اقتصادکلان(موتمنی)

مدیریت رفتار سازمانی(گروه۱)

حسابداری صنعتی1(کاشانی پور گروه۱)

کامپیوتر و کاربرد

 در مدیریت(گروه۱)

سه شنبه

زبان خارجه 

(عزیزی گروه ۵)

ریاضیات2(علی محمدی گروه۱)

روش تحقیق(گروه۲)

روانشناسی کار(گروه۱)

چهارشنبه

روش تحقیق(گروه۲)

حسابداری صنعتی 1

(کاشانی پور گروه ۱)

 

مدیریت رفتار سازمانی(گروه ۱)

 

  

 

                                                                                                            

 لطفاً توضیحات زیر را مطالعه فرمایید:

                                                                                                                           

۱.دروس آمار۱ و ریاضی۲ برای کسانی که ترم قبل به هر دلیلی این دروس رو نداشتن یا   

 

               

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

با سلام و عرض ادب خدمت دوستانه خوبم امیدوارم که طاعات و عباداتتون مورد قبول درگاهه حق واقع شده باشه و ما رو موقع نماز مورد لطف و رحمته خودتون قرار داده باشید.