مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مربی...!!!

مردی وارد بیمارستان شد و با آسانسور به طبقه دوم رفت. او سراغ دفتر پرستاران را گرفت و سپس با قیافه‌ای جدی راهرو را به سوی اتاقی که نشان او داده بودند پیش رفت. وارد اتاق شد و به سوی بیمار باندپیچی شده‌ای قدم برداشت. بیمار او را که دید با صورت رنگ پریده اش لبخندی زد و دست خود را که سرم به آن وصل بود بالا برد و گفت: مربی! از آمدنت سپاسگزارم. مربی گفت: چطوری؟ گفت: خوبم. اما نگاه غمبار او در چشمان گود افتاده‌اش حکایت دیگری داشت. سکوت درازمدتی برقرار شد. عاقبت دیدار کننده روی تخت خم شد و چانه‌اش را نزدیک صورت بیمار برد: مایک، گوش کن! من به تو در اردوی تمرین ماه ژوئیه نیاز دارم. قبراق و سرحال. امسال تا آخر خط خواهیم رفت.«مایک وستنهاف» که از سرطان استخوان رهایی یافته است در ادامه‌ی این خاطره می‌گوید: گمان می کردم «شولا» به دلسوزی خواهد پرداخت، ولی او چنین نکرد. او با من به گونه ای رفتار کرد که باید باشم؛ نه آن چیزی که بودم. این امر در روحیه و بهبود من سخت مؤثر افتاد

- «دان شولا مربی افسانه ای فوتبال امریکایی است که به همراه «کن بلانچارد» کتاب ارزشمند «مدیر در نقش مربی» را نوشت.

نظرات 2 + ارسال نظر
سلام دوستان جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 20:24

حقیر دوتا کتاب راجع به قدرت تفکر میکنم:
۱ کتاب حکایت دولت و فرزانگی . نویسنده : مارک فیشر
۲کتاب قدرت تفکر نوشته ژوزف مورفی

بسیار عالی...
ممنون از لطفتون...

فتاحی یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 22:48

چه خوشمل بود ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد