با سلام شب یلدا نزدیکه و همه تو فکر میوه خریدن و دور هم نشستن و پشت سر هم غیبت کردن هستن!!!امیدوارم هر کجا هستید شب یلدای خوب و بلندی داشته باشید و در آخر لازم میدونم بگم که خیلی خوشحالم که همکلاسی های خوب و همیشه خندان و دوست داشتنی مثل شما دارم!!!این هم هندونه ی شب یلداست که گذاشتم زیر بغلتون!!!بذارید تو یخچال تا خنک بشه!!! شب یلداتون مبارک
ادامه مطلب!!!(قشنگه!بخونید!) |
تعریف دانشجو: موجودى نحیف، عصبى، بى پول و شبیه به انسان، که از تخم مرغ، گوجه و نیکوتین تغذیه می کند و دشمنى عجیبى با کتاب دارد
!!!روز دانشجو مبارک!!!
گویند که در ایران قدیم دورانی وجود داشته است به نام دوران دانشجویی!گرچه از آن دوران هیچ تاریخ معتبر و مستندی موجود نیست ولی نقل قولهایی که سینه به سینه گشته اند اینگونه بیان می دارند که دوران دانشجویی دورانی سراسر خوشی و هیجان بوده و مردمی که در آن دوران می زیسته اند بسیار سرخوش و بی ملال و فارغ از هرگونه رنج و سختی بوده اند!
برای کشف رازهای این دوران مجهول بر آن شدم که به این سرزمین سفر نمایم تا شاید بتوانم مدارکی مستند از این دوران بیابم.
در طول سفرم در این سرزمین به خرابه هایی باستانی در مازندران برخورد کردم که آن را دانشگاه مینامیدند و مردم محلی بر این باور بودند که دوران طلایی تمدن دانشجویی در این محل به وجود آمده است.برای تحقیق بیشتر در این شهر منزل گزیدم و شروع به حفاری هایی در مخروبه های این تمدن قدیمی نمودم ولی به هیچ نتیجه ی قابل قبولی نرسیدم تا اینکه یک روز در حالی که به حفاری مشغول بودیم دفتری یافتیم،به غایت کهنه و قدیمی از پوست شتر که به زبان باستان پارسی روی آن چنین نوشته شده بود "دوران دانشجویی من".با ترجمه ی این کتاب حقایقی بر من آشکار شد که دنیای تاریخ شناسی را متحول میساخت!در حقیقت این کتابچه پرده از رازهای این افسانه ی اساطیری بر میداشت!آری انقلاب تاریخ شناسی کهن در دستان من بود!
در هنگام مطالعه کتابچه چیزی درون جلد کتاب نظر منو به طور خیلی اتفاقی به خودش جلب کرد.جلد رو پاره کردمو و یک تکه کاغذ تا شده توی جلد پیدا کردم.کاغذ رو باز کردم،از تعجب دهنم باز مونده بود و نزدیک بود از فرط هیجان سکته کنم.نمیتونستم باور کنم و فقط به کاغذ تو دستم خیره شده بودم.یه نقشه!!!انگار یکی هی تو گوشم میگفت یعنی این یه نقشه گنجه؟؟؟ به سرعت و با ترس از اینکه کسی نقشه رو تو دستم نبینه،تاش کردم و گذاشتمش تو جیب کتم و خیلی عادی به مطالعه ام ادامه دادم.
شب وقتی برای استراحت رفتم به اتاق خودم دوباره یاد نقشه ی توی جیبم افتادم،حالا بهترین موقع بود که یه نگاهی به نقشه بندازم و ازش سر در بیارم.رفتم سر کتم و دستمو کردم تو جیبش....خشکم زد...فکر کردم اشتباه میکنم...همه ی جیبامو گشتم....ولی....ولی نبود!یعنی از جیبم افتاده بود؟؟؟فکرم به هیچ جا نمیرسید.پیش خودم گفتم حتما تو محل حفاری از جیبم افتاده،لباسامو پوشیدم و با عجله ار هتل زدم بیرون،نفهمیدم چجوری رسیدم ولی وقتی رسیدم یه مرد با هیبت یه غول اومد طرفم،نزدیک که شد صورتش واضح تر شد،از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم،صورت بزرگ و سبزه با موهای کوتاه و موج دار و چشمایی به رنگ خون و مثل کسایی که ماهها نخوابیدند دور چشماش سیاه بود.
جلو اومد و گفت دنبال چیزی میگردی؟؟؟چند قدم رفتم عقب و خودمو جمع و جور کردمو و گفتم نه! بی تفاوت به راهم ادامه دادم و از کنارش رد شدم،زیر لب و آروم،طوری که فقط من بشنوم گفت:"تنهایی نمیتونی از نقشه سر در بیاری،به من احتیاج داری".مطمئن شدم که چیزی میدونه که من نمیدونم واینم فهمیدم که اون نقشه رو برداشته.خواستم بهش حمله کنم ولی وقتی خوب براندازش کردم دیدم که نمیتونم از پسش بر بیام!باید با زبون خامش میکردم.خیلی خونسرد گفتم شاید من به تو برای پیدا کردن محلی که نقشه نشونش میده احتیاج داشته باشم ولی الان که نقشه دسته توئه!تو چه احتیاجی به من داری؟؟؟
جا خورد!گفت بعدا میفهمی چرا بهت احتیاج دارم.میخواست یه چیزی رو مخفی کنه!گفتم تا ندونم قدم از قدم بر نمیدارم.سرشو نزدیکتر آورد و تو گوشم زمزمه کرد:"تو برگزیده ای!این تقدیر توئه که به محل نقشه بری و منم مجبورم که همراه تو بیام،چون یه کاره ناتموم دارم!
رفتار خیلی مرموزی داشت و حرفهایی میزد که من ازش سر در نمی آوردم.اصلا نمی تونستم بهش اعتماد کنم ولی هیچ چاره ی دیگه ای نداشتم،نقشه دست اون بود.گفتم قبوله نقشه رو بده به من و فردا صبح بیا هتل تا با هم بریم و جای نقشه رو پیدا کنیم.پوزخند زد و گفت دنبالم بیا همین الان میریم.گفتم این موقع شب.... ولی نگذاشت حرفمو تموم کنم و گفت این راهیه که فقط تو شب میشه ازش گذشت.همینجوری که داشتم دنبالش میرفتم یهو زیر پامون خالی شد،افتادیم تو یه چاه....بیهوش شدم....
نور خورشید صورتمو اذیت میکرد...چشمامو باز کردم و دیدم یه شمشیر روی گردنمه...چند نفر مسلح هم دورمون حلقه زده بودن که همگی پلاکهای بزرگی به گردنشون آویزون بود و روش حک شده بود"حراست"!!!
یکیشون که شبیه سگهای پاسبان بردو(سگهایی با لپ های آویزون.نمونش رو میتونید درب دوم دانشگاه رویت کنید!!!) بود اومد جلو و زل زد تو چشمام و گفت"این چیه تنته؟؟؟".گفتم لباسه!!!گفت منو دست میندازی؟؟؟چرا آستینت کوتاهه؟چراشلوارت پاره است؟؟؟
گفتم والا ما دیشب داشتیم میرفتیم جایی که افتادیم تو چاه!!!فکر کنم سر زانوهام همون جا پاره شده!!!طرف یهو از عصبانیت سرخ شد و گفت بگیرید ببرید بندازینشون تو سیاهچال سازمان مرکزی تا خوشمزه بازی یادشون بره...
دست و پامون رو بستن به چوب و گذاشتن رو شونشون و با یه صداهای عجیبی که منو یاد آوازای آفریقایی مینداخت،راه افتادن!من هنوز گیج بودم و نمیدونستم چه خبره....!تا اینکه رسیدیم به سیاهچال.یه مرد لاغر اندام با ریش بلند اومد به سمتمون.مثل اینکه رئیسشون بود.با شیطنت به من نگاه کرد و گفت"بالاخره گرفتمت خسرو!!!"
تا اومدم بگم خسرو کیه؟؟؟تو کی هستی؟؟؟اینجا کجاست؟؟؟یه چیزی محکم خورد تو سرم و باز بیهوش شدم....
به هوش که اومدم.....................
ادامه دارد....
با عرض سلام به دوستان عزیز
از اونجایی که انتخاب واحد در تاریخ۲۱/۶/۹۰ شروع میشه و بیشتر بچه ها دوست دارن با کسایی که میشناسن سر یک کلاس بشینن تا راحت تر باشن این جدول رو براتون گذاشتم تا هر کس انتخاب واحد خودش رو(حالا با اسم خودش یا بدون اون)بذاره تا بقیه هم ببینن و با هم انتخاب واحدهاشون رو هماهنگ کنن!!!
جدول هم که شماره گذاری شده!فقط کافیه شماره ی مورد نظرتون رو جلوی درس انتخابیتون بنویسید تا دیگران از ساعت و روز تشکیل کلاس مطلع بشن!!!
سبز باشید
همهی ما میخواهیم در زندگی شخصی و حرفهای خود روی اشخاص تأثیر بگذاریم. انگیزه ما میتواند پیروزی در یک حرفهی جدید، حفظ مشتریان، حفظ دوستی، تغییر رفتارها و یا بهبود روابط خانوادگی و زناشویی باشد.
اما چگونه این کار را میکنیم؟ چگونه میتوانیم به شکلی قدرتمند و با رعایت اصول اخلاق بر زندگی دیگران تأثیر بگذاریم و به آنها نفوذ کنیم؟ به اعتقاد من به سه طریق میتوان بر دیگران نفوذ کرد:
1) الگو و سرمشق شدن.
2) علاقه نشان دادن.
3) آموزش دادن و ناصح شدن.
سوال : شما کیستید و چگونه رفتار میکنید؟
1/ از منفیگویی و نامهربانی به ویژه به هنگام خستگی و عصبانیت دوری کنید. در این شرایط انتقاد نکردن و نامهربان نبودن نشانهی احاطه و تسلط شما بر خویشتن است. شجاعت کیفیتی است که در آزمونهای دشوار خود را نشان میدهد. اگر الگویی برای خویشتنداری نداشته باشیم به احتمال زیاد ناراحتیمان را سر دیگران خالی میکنیم. به احتمال زیاد برای غلبه بر دشواریها، به الگو و سرمشق نیاز داریم.
2/ با دیگران صبور باشید.حرفهایی میزنیم که منظوری نداریم، سخنانی دور از واقعیت میگوییم. عبوس و ترش رو میشویم و به جای استفاده از کلام از روی احساس و نگرشهای خود حرف میزنیم.در حقیقت...
شکیبایی نشان دادن، ایمان، امید، درایت و عشق در عمل است.
3/واکنش خود را انتخاب کنید. چرا که تنها معدودی از ما به قدر دانش خود کاری صورت میدهیم؟ علتش این است که از ارتباط میان آنچه میدانیم و آنچه انجام میدهیم غفلت میکنیم. ما واکنشهایمان را انتخاب نمیکنیم. انتخاب کردن مستلزم آن است که ابتدا علم و اطلاعاتی به دست آوریم و بعد درباره کنشها و واکنشهای خود دست به انتخاب بزنیم. تا زمانی که واکنشهای خود را عاقلانه انتخاب نکنیم، اعمالمان را شرایط و احوال تعیین خواهد کرد.
4/ پای قول خود به دیگران بایستید. با قول دادن به دیگران و با ایستادن بر سر آن روی آنها تأثیر مطلوب میگذاریم. قول دادن، متعهد شدن و بر سر قول و قرار خود ایستادن به اشخاص احساس خوشایندی نسبت به ما میدهد، اما اگر نمیتوانید بر سر قول خود بایستید، چه بهتر که قول ندهید و متعهد نشوید. توانایی در قول دادن و پای آن ایستادن نشانهی ایمان به خود و حیثیت و آبروی خویشتن است..
5/ پایبند قانون مهر و عشق باشید. وقتی پایبند قوانین مهر و عشق باشیم، پایبندی به قوانین زندگی را تشویق میکنیم. اشخاص و به ویژه کسانی که به ظاهر رفتار جدی و خشن دارند به شدت دلْ نازک هستند. اگر با تمام وجود به آنها گوش بدهیم، اگر از صمیم دل به حرفهایشان توجه کنیم به دل نازک بودن آنها پی میبریم. با محبت کردن به دیگران، با مهر ورزیدن به اشخاص ، نفوذمان در آنها افزایش مییابد. وقتی به دیگران محبت میکنید، احساس ارزشمندی آنها را افزایش میدهید، بر احساس امنیت خاطر آنها میافزایید، به آنها میگویید که صرف نظر از رفتارشان و بی آن که پای مقایسهای در کار باشد ارزشمند هستند.
روابط با دیگران: آیا دیگران را درک میکنید و به آنها توجه دارید؟
6/ فرض را بر خوبی دیگران بگذارید. اعتقاد به خوب بودن دیگران فواید زیاد دارد. وقتی فرض را بر خیرخواه بودن دیگران بگذاریم، وقتی فرض را بر این بگذاریم که آنها در حد توان خود ظاهر میشوند بر آنها تأثیر میگذاریم و شرایطی فراهم میسازیم که در بهترین شرایط خود ظاهر شوند. هر کس از ابعاد و استعداد بالقوه گوناگونی برخوردار است. بعضی از اینها بارز و بقیه پوشیده هستند. هر طور که با دیگران رفتار کنیم و هر طور که به آنها اعتقاد داشته باشیم، آنها هم متقابلاً واکنش نشان میدهند.
7/ ابتدا بفهمید. ابتدا بفهمید تا فهمیده شوید. به هنگام برقراری ارتباط با دیگران باید به آنها توجه کنیم، باید حضور کامل داشته باشیم، آنگاه باید در مقام همدلی با آنها رفتار کنیم. به عبارت دیگر، باید از دریچهی چشم آنها به دنیا نظر کنیم. این کار مستلزم شجاعت و شکیبایی و داشتن احساس امنیت خاطر است، اما تا زمانی که دیگران احساس نکنند شما آنها را درک میکنید، اجازه نفوذ به خود را نمیدهند.
8/ بگذارید مشاجرات از پنجره بیرون بروند. به منازعات ستیز گرانه یا تهمتهای ناروا جواب ندهید. بی اعتنایی کنید و بگذارید که این ها از پنجره باز اتاق به بیرون بروند. وقتی خونسردی به خرج میدهید طرف مقابل باید با نتایج حرف های غیر مسئولانه خود روبه رو شود. به هیچ فضای ستیزه جویانه و مسموم کننده وارد نشوید، در غیر این صورت شما همردیف آنها قرار میگیرید
توجه ! ! ! این خیلی مهمه . . .
9/ شخص و شرایط را بپذیرید. قدم اول برای تغییر دادن و اصلاح دیگری، پذیرفتن او به همان شکلی است که هست. چیزی بیش از داوری، مقایسه یا بی اعتنایی دیگران را در لاک تدافعی فرو نمیبرد. وقتی کسی را میپذیرید و ارزش او را تأیید میکنید، نیازش را به دفاع از خویشتن برطرف میسازید و این گونه امکانات بهبود و اصلاح او را فراهم میآورید. پذیرفتن به معنای قبول نقطه ضعف یا قبول عقاید دیگران نیست، به جای آن صحه گذاشتن بر ارزش باطنی اشخاص با قبول این مطلب است که هر کس به طرزی میاندیشد و احساس میکند.
10/ به زبان منطق و احساس حرف بزنید. زبان منطق و زبان احساس، دو زبان جداگانهاند. وقتی احساس میکنیم زبان مشترکی نداریم، برای برقراری ارتباط به یکی از چهار روش زیر نیاز داریم: 1) فرصت بدهید. وقتی با روی خوش فرصت میدهید ارزش آن را به دیگران منتقل میکنید. 2) صبور باشید. وقتی از خود شکیبایی نشان میدهید در واقع این پیام را منتقل میسازید که به خاطر تو صبر میکنم. تو ارزش این را داری. 3) سعی کنید آنها را بفهمید زیرا تلاش صادقانه برای درک دیگران نیاز به جنگیدن و دفاع کردن را برطرف میسازد. 4) احساسات خود را صادقانه مطرح کنید.
غلبه بر دو اشتباه بزرگ
اشتباه شماره 1: اندرز دادن قبل از درک کردن. قبل از اینکه به دیگران بگوییم که چه باید بکنند، باید با آنها ارتباطی مدرکانه ایجاد کنیم. اگر میخواهید روی من نفوذ داشته باشید، ابتدا باید مرا درک کنید. مادام که مرا نفهمید و از احساسات منحصر به فرد من مطلع نشوید، نمیدانید که چگونه مرا راهنمایی کنید و به من مشورتی بدهید.
اشتباه شماره 2: فرض کنیم سرمشق خوب بودن برای ایجاد رابطه کافی است. فرض را بر این میگذاریم که سرمشق خوب بودن و داشتن روابط حسنه کافی است و دیگر نیازی به آموزش وجود ندارد. همان طور که پنداره بدون مهر و محبت انگیزهای ایجاد نمیکند، مهر و عشق بدون راهنمایی و بدون هدف بدون معیار کاری صورت نمیدهد. از این رو دربارهی پندار، مأموریت، نقض ها، هدف ها، راهبردها و معیارها گفتگو کنید و سرانجام توجه داشته باشید آنچه به واقع هستیم، بیش از آنچه میگوییم و یا حتی انجام میدهیم پیام مخابره میکند.
نویسنده : استفان کاوی مترجم : مهدی قراچهداغی
سبز باشید
با سلام دوباره
از اونجایی که ما هر وقت یه پست مهم میذاریم دوستان عزیز لطف میکنن و مارو مورد عنایت خودشون قرار میدن و منت سر ما میگذارند و درست ایکی ثانیه بعد از ما یه پست به عرض یک متر و طول شش متر ارسال میکنن،خواستم دوباره اینجا به تمامی دوستان عزیز متذکر بشم که پست اینجا وبلاگ بازرگانی!من یک بازرگانی ام!..... رو حتما مطالعه کنید و اگه عشقتون کشید و حالشو داشتید،یه نظری هم بدید!!!
سبز.....
توجه توجه
با سلام به همه ی دوستان بازرگانی و غیر بازرگانی عزیزم....
بعد از یک مدت وقفه و معلق بودن کار وبلاگ به خاطر شروع فصل امتحانات و .......!!!
حالا بعد از تمام شدن فصل امتحانات و شروع فصل بیکاری و در به دری و .....
میخوام به تمام کسایی که از تو خونه نشستن حوصلشون سر میره این مژده رو بدم که وبلاگ دوباره به کار خودش ادامه میده!!!و به کوری چشم دشمنای وبلاگ و دشمنای بچه های مدیریت بازرگانی که نمیتونن و نمیخوان ببینن بچه های بازرگانی با هم اینقدر رفیق هستن،این بار خیلی پرشورتر به کارمون ادامه میدیم!!!
برای همین هم یک سری قوانین و شرح وظایف رو تعیین کردیم تا بتونیم یه چشم انداز رو از هدف کار وبلاگ ترسیم کنیم:
اینم شرح وظایف اعضای مسئول و اهداف وبلاگ:
منتظر نظراتون هستیم
سبز باشید
اگه خیلی ادعای نبوغ و هوش داری یه نگاهی به این سوالا بنداز شاید تو ادعات تجدید نظر کردی:
۱- فرض کن تو یه مسابقه دوی سرعت شرکت کردی . تو از نفر دوم سبقت می گیری . حالا نفر چندم هستی ؟(زود بگو)
جواب:
اگه پاسخ دادی نفر اول هستی ، کاملا در اشتباهی ! اگه تو از نفر دوم سبقت بگیری جای اونو گرفتی و نفر دوم خواهی بود.
۲- سعی کن تو سوال دوم گند نزنی! برای پاسخ به سوال دوم ، باید زمان کمتری نسبت به سوال اول فکر کنی . اگه تو همون مسابقه از نفر آخر سبقت بگیری ،نفر چندم می شی ؟(بدو بگو)
جواب:
اگه جوابت اینه که تو یکی مونده به آخری ، بازم در اشتباهی ! بگو ببینم تو چطور می تونی از نفر آخر سبقت بگیری ؟این نوفهمه!؟!؟ (اگه از نفر آخر عقب باشی ،خب پس نفر آخر خودتی و ... از خودت که نمی خوای سبقت بگیری ؟می خوای؟؟؟؟؟)
شما در این مورد کار خیلی خوبی نمی کنی، نه؟!
۳- ریاضیات فریبنده!!! این سوال رو فقط ذهنی حل کن و از قلم و کاغذ و ماشین حساب استفاده نکن:
عدد ۱۰۰۰ رو فرض کن . ۴۰ تا بهش اضافه کن . حاصل رو با یه ۱۰۰۰ دیگه جمع کن. عدد ۳۰ رو به جوابت اضافه کن. با یه ۱۰۰۰ دیگه جمعش کن. خب حالا نوبت ۲۰ شده که به بقیه اضافه ش کنی. ۱۰۰۰ تای دیگه جمع کن و نهایتا ۱۰ رو به این حاصل جمع اضافه کن . سریع بگو حاصل چنده؟
جواب:
به عدد ۵۰۰۰ رسیدی؟ جواب درست ۴۱۰۰ بود.
باورت نمی شه ؟ پس ماشین حساب و واسه چی ساختن . امتحان کن.
نه !مثل اینکه امروز روز تو نیست. نا امید نشو . شاید بتونی جواب سوال آخر رو بدی . تمام سعیت رو بکن. آبروت در خطره.
۴- بابای ماری پنج تا دختر داره:
۱- NANA
۲- NENE
۳- NINI
۴- NONO
اسم پنجمی چیه؟
جواب:
NUNU؟
نه !معلومه که نه! اسم دختر پنجم ماریه. یه بار دیگه سوال رو بخون!
بابا ایول . ما رو باش رو دیوار کی یادگاری داریم می نویسیم. آبرومونو بردی بابا!
خب چی شد ؟ هنوز سر ادعات هستی ؟ یا روت کم شده و دیگه اولدورم بولدورم نمی کنی؟
مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت:"من خسته ام و دیگه دیروقته ، میرم که بخوابم " مامان بلند شد ، به ...
ادامه مطلب ...