مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

ببخشید شما ثروتمندید...؟

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»

کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خود م بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: « بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»

آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: « ببخشین خانم! شما پولدارین »
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»

دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»

آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه. آدم ثروتمندى هستم....

قانون و میوه

 

در صحرا میوه کم بود . خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر کس در روز تنها می تواند یک میوه بخورد .»

این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید . مدتی بعد ،‌ آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت .اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند . اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده کنند . این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند .خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت :« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنند .»

پیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش کردند ، چرا که آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد . کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آ مده . اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها کنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد . تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند .

اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر کنند.

 آیا شما هم هنوز در افکار تحجری خودتون به سر میبرید و نمیخواید با تحول جامعه متحول بشید؟

شاملو...

   مرگ....  

 

هرگز از مرگ نهراسیده‌ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینی‌ست
که مزدِ گورکن
                از بهای آزادیِ آدمی
                                        افزون باشد.

 جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پی‌افکندن ــ

 

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم. 

 

 

من و تو.... 

 

من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.

 

من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
                   در منظرِ خویش
                                     تازه‌تر می‌سازد.

 

نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
                       که به دنبال بنگریم، ــ

 

دستی
که خطی گستاخ به باطل می‌کشد.

 من و تو یکی شوریم
از هر شعله‌یی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینه‌تنیم.

 □

 و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
        از خدایی گم‌شده
                             لبریز می‌کند.

 

 

باد پرسید ز برگ:

-       همه گویند که سرو آزاده است

نظرت چیست تو درباره­ی این؟

برگ غمگین شد و گفت:

             "ناجوانمردترین سبز زمین"!

- ناجوانمردترین سبز زمین؟!

فهمِ کم عقلی­ات از روی کلامت ساده است

حافظ و سعدی و فردوسی و باقی همگی می­گفتند

                 این که سرو آزاده است ...

گفت: هر کس که بگوید این را

             بی گمان سرو فریبش داده است.

باد پرسید: چرا؟

    برگ چنین داد جواب؛

فصل پائیز تو دانی ز چه رو برگ درختان ریزد

-       گفت: آری!

بی شک از سردی پائیز بود

سر تکان داد و چنین داد جوابش را برگ:

-       گفت: تا سرد نباشد بدن لخت زمین در پائیز

همه پیراهن برگ

    از تن خود به در آرند و روی دوش زمین اندازند

و در این کار شریک­اند همه

             اما سرو

             سرو، بی دردترین سبز زمین

                 لفظ آزاده کجا سرو کجا

                 ناجوان­مردترین سبز زمین

                 برگِ بی­جان به همان حالی که از وزش صحبتِ باد

                               به زمین می­افتاد

                                  این­چنین گفت کلام آخر؛

روزی آخر به تن سرد خزان پوش زمین

             جریان می­یابد جریان دگر

لیک نه از سر همسانی با سنگدلانی چون سرو

             بلکه از حرمت خشکیدن تنهای درختان دگر.

گروه مدیریتی

                   توجه                                                             توجه 

 

دوستان عزیزم سلام،بدینوسیله به اطلاع میرساند به چند زیر گروه ترجیحا با روابط عمومی بالا  

آشنا با کامپیوتر 

 دارای مدرک حداقل تافل  

برای عضویت به عنوان زیرگروه در کلاس رفتار سازمانی نیازمندیم 

عزیزان لطفا برای عضویت هرچه زودتر اقدام کنید 

با تشکر 

 

تو نمی دانی غریو یک عظمت

وقتی که در شکنجه ی یک شکست نمی نالد

چه کوهی است.

تو نمی دانی نگاه بی مژه ی محکوم یک اطمینان

وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره می شود

چه دریایی است.

تو نمی دانی مردن

وقتی که انسان مرگ را شکست داده باشد

چه زندگی ای است.

                                احمد شاملو

کپی کردم!

مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

سلام بابایی ! یک سئوال از شما بپرسم ؟

- بله حتماً.چه سئوالی؟

- بابا ! شما برای هرساعت کالی چخد پول می گیرید؟

مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی نداره. چرا چنین سئوالی میکنی؟

- فقط میخوام بدونم بابایی........

- اگر فقط میخای بدونی ‚ بسیار خوب می گم : 2000 تومن

پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : بابایی میشه 1000 تومن به من قرض بدی ؟

مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کارمی کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.

پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در رو بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می ده فقط برای گرفتن پول ازمن چنین سئوالاتی کنه؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند وخشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که  برای خریدنش به 1000 تومن نیازداشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خوابی پسرم ؟

- نه بابا ، بیدالم.

- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 1000 تومن  که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : مچکلم باباجونی ! بعد دستش را زیر بالشش بردو از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا 2000 تومن دارم. آیا

می تونم یک ساعت از کار شما رو بخلم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم بابایی...

خوابگاه!!!!!

اول بگم که نمی خواستم در بدو ورود ۲تا پست باهم بزارم ولی حیفم اومد اینو نبینین 

ساعت ۲ نصف شب(یک اتاق)          cancan.gif

 ساعت ۳ نصف شب(کل خوابگاه منهای سرپرست )                 za2.gif

 ساعت ۴ صبح هنگام خواب       pillowfight.gif

 

وضعیت تحصیل در خوابگاهbliss.gifreading.gifbliss.gif

اولین روزهای خوابگاهgrouphugg.gif

گفت و گوی صمیمانه برسرآماده کردن صبحانه بعد از گذست چند روز 3ztzsjm.gif

پایان گفت و گو stretcher.gif

امکانات غذایی در خوابگاه desertsmile.gif

طریقه ظرف شستن در خوابگاه   angry.gif

 

تاثیر حذف یارانه ها!!!!!!

از اونجا که با حذف یارانه ها با افزایش قیمت ها مواجه می شویم و قبل از اجرا با این روند مواجه شدیم. 

اینم یک نمونش..... 

هشت سال به سی سال افزایش یافت...(دانشکده علوم پایه)