مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

کپی کردم!

مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

سلام بابایی ! یک سئوال از شما بپرسم ؟

- بله حتماً.چه سئوالی؟

- بابا ! شما برای هرساعت کالی چخد پول می گیرید؟

مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی نداره. چرا چنین سئوالی میکنی؟

- فقط میخوام بدونم بابایی........

- اگر فقط میخای بدونی ‚ بسیار خوب می گم : 2000 تومن

پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : بابایی میشه 1000 تومن به من قرض بدی ؟

مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کارمی کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.

پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در رو بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می ده فقط برای گرفتن پول ازمن چنین سئوالاتی کنه؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند وخشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که  برای خریدنش به 1000 تومن نیازداشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خوابی پسرم ؟

- نه بابا ، بیدالم.

- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 1000 تومن  که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : مچکلم باباجونی ! بعد دستش را زیر بالشش بردو از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا 2000 تومن دارم. آیا

می تونم یک ساعت از کار شما رو بخلم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم بابایی...

نظرات 7 + ارسال نظر
مصطفی دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:29

خیلی مزخرف بود کبلیت!!!

آقا من مدیر نشدم!؟:)

حامد دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:51

دمت گرم باخال بود

فردا چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:44

از تو اینطور مطالب بعید بود

بانو چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:05

آخی چه خوب بود......بابایییی کجاییی

امیر شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:12

هادى جون مگه یادت رفته،تو دیگه بزرگ شدى
حالا تکرار کن:بزرگ شدم،بزرگ شدم،بزرگ شدم،...
آبارکلا پسر خوب!

دریا (فتاحی) یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:24

علی رغم اینکه داستان به ظاهر کودکانه بود اما یه دنیا حرف دنبالش داشت.
آقایان همکلاسی یاد بگیرید در آینده پدر های خوبی برای فرزندانتون باشید و به اندازه کافی براشون وقت بذارید که مبادا خلا هایی براشون بوجود بیاد .
به امید آینده ای روشن برای شما و فرزندانتون

حالا مصطفی گفت نظر بزارید نه دیگه انقد

کفشگری چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:48

خیلی قشنگ بود

گریه که نکردی؟!؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد