مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

علی و مریم

  یکم وفا یاد بگیریم...     

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ………..

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

نظرات 15 + ارسال نظر
مازیار سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:29

ایییییییییییییییییییییی.
اشکمونو در اوردی دیشب فیلم هندی دیدی؟؟؟
اخه وفا داری هم وفا داری های قدیم.یادم جوان بودیم...

فیلم هندی ندیدم مازیار.اینا همش خاطرس.ساقدوش دوماد بودم

رحمان سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 http://www.chemistry-engineer88.blogfa.com

چه دردناک نوشته بودی ... امیدوارم یه داستان باشه فقط چون خیلی کار احمقانه ای کردن ... اسم این وفاداری نیست کله شقی محضه ... خیلی کارای دیگه میشد کرد ... خیلیا هستن که مشکلا و دردای بزرگتر از اینو دارن ولی باز زندگی می کنن و درد و رنج رو تحمل می کنن ...
اگه تو این شرایط قرار گرفتین هیچوقت اینکار رو نکنین ... دنیا قشنگتر از اونه که فقط برای شما درد و رنج داشته باشه ...

چیه مصطفی به من نمیاد اینطوری حرف بزنم ... مگه من فط باید به تو گیر بدم ... چرا اینطوری نگام می کنی ؟

یه آشنا سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:04

یعنی واقعیت داشت٬٫ ؟فکر کنم شما هم از عشقت دور موندی داری درد دل می کنی!درسته؟

نه کی می گه؟

منصوره فتاحی سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:35

سلام فردا.خیلی قشنگ بود .
کاش می دانستیم روزگاری که بهم نزدیکیم چه بهایی درد، کاش می دانستیم که سفر یعنی چه و چرا مرغ مهاجر وقت پرواز به خود میلرزد.

خیلی قشنگ بود

[ بدون نام ] چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:46

چراعاقل کندکاری
تاباز اوردپشیمانی

یوسفی چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:30

به این کار وفاداری نمیگن بلکه بدبخت کردن خود و خانواده میگن!! پس خدا عقل رو برای چی به انسان ها داده!!؟آیا این منطقیه که انسان ها هر وقت به خواسته دلشون نرسیدن و دچار مشکل شدن دست به خودکشی بزنن؟! به نظر من این کار اشتباه محضه که انسان های ضعیفی که توانایی هضم واقعیت رو ندارن و احساساتشون رو بر عقل و منطق ترجیح میدن انجام میدن.

وا... چی بگم.هرکاری کردم که از کلاستون یه دو سه نفری خودکشی کنن انگار که فایده نداشت.
حتما تو پست بعدیم قوی تر ظاهر می شم.
من بر می گردم...ها ها ها
منم که منظورم این چیزی که برداشت کردین نبود.این یه داستان نمادین بود که می گفت یکم همدیگر و دوستمونو جدی تر دوست داشته باشیم و از بچه بازیا و خودخواهیامون دست برداریم...

مصطفی چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:16

چه مزخرف!!!قبلانا داستانات قشنگتر بود!خیلی سطحی بود مصطفی!اصلا تحت تاثیر قرار نگرفتم!

یوسفی شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:46

حداقل داستان بهتری بذارید این انتظار رو نداشته باشید که از یه داستانی که اساسش مشکل داره یه نتیجه خوب برداشت بشه آخه نظرات و دیدگاه های انسان ها خیلی خیلی متفاوته-در هر صورت داستانی بود که تو جامعه ما روز به روز داره اتفاق میافته امیداورم کسانی که این داستان رو می خونن از این تصمیم ها نگیرن -در ضمن بچه های کلاس ما عاقل تر از این حرفان. در مورد بچه های کلاس ما چی خیال کردی!؟!؟ هیچ وقت یادت نره اگه می خوای تو این وبلاگ پست بذاری اول باید خلوص نیت داشته باشی نه این که قصد جون مارو بکنی

امیر شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:48

چیه فردا،لات شدی معرکه می گیری،داستان از خودت در میاری نظر جمع کنیآخه به اینم میگن داستان،بچه ها راست میگن داستانای قبلیت قشنگتر بودن!!!

سارا دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:24

چقدر خوب که هر ۲تاشون همو میخواستن

آو... یه نظر متفاوت و جالب

L Or C? سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 21:25

چه باحال
ولی اگه با شات گان خودکوشی میکرد بهتر بود
فکر کن چه حالی میده زنت شب عروسی خودشو بکشه!!!

.... شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:06

خیل مسخره بود. نشون میده فرهنگ استفاده از وبلاگو نداری...شما که دانشجوی مملکت باشی مملکت همینه دیگه...اول برو فرهنگ ا
ستفاده از وبلاگو یاد بگیر بعد موضوع مطرح کن...سعی کن تاییدش کنی ...

.... یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 17:10

خوشم اومد تاییدش کردی..به خاطر حرف منم که شد باید این کارو میکردی!!!!!!!!!!!!!!....

دخمله چهارشنبه 24 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 16:19

ازحرف نفربالا خیلی خوشم اومد.نویسنده عزیز سعی نکن دیگران رو احساساتی کنی.منطقی باش!!!!! این کاره مریمو علی اشتباهه محض بود.افکارشون هم سطحی و بچه گانه...احساسات فقط بخشی از زندگیه نه کل زندگی که بخوایم بخاطرش بقیه ارزش ها ولحظه های قشنگ زندگی رو زیر پا لگد کوب کنیم.

نعیمه سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 16:25

پس چرایه دسمال نمیدی بهم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد