مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

یه روز خوب

امروز انقدر خوشحالم که میخوام تا فردا کامنت بزارم

آخه فخاری مارو قبول کرد

!!!!!

سخته ولی ممکنه!!!

ولی به احترام اعضا دیگه کامن بسه

کاری ندارییید!؟!؟!؟

نه!؟
با بای!!!

راستی مثل بچه *** ترما روز ۱ مهر نرید سر کلاسا!!!

مخم گوزید جون تو!!!!:)

ساعتها را بگذارید بخوابند . بیهوده زیستن را نیازی به شمردن نیست . . .

--------------------------------------------------------------------------------------


مر گ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور


در زمستانی غبارآلود و دور

با خزانی از فریاد و شور


مرگ من روزی فراخواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها


روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروزها, دیروزها


مرگ من روزی فراخواهد رسید ...

مرگ من روزی فراخواهد رسید ...

اینم عکس من

=™===========▓▓▓======▓▓=======▓▓▓======
=======▓======▓▓======▓▓======▓▓▓=======
======▓▓▓=====▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓==▓▓▓========
========▓▓=▓▓▓▓===========▓▓▓▓▓====▓▓▓==
=========▓▓▓===================▓▓▓▓▓▓====
===▓▓==▓▓=======================▓▓▓=====
====▓▓▓▓===========================▓▓=▓▓=
=====▓▓====================▓▓▓======▓▓▓==
=====▓===================▓▓▓▓▓▓▓=====▓===
====▓▓===================▓▓▓▓▓▓▓▓====▓▓==
====▓=====▓▓▓▓===========▓▓▓▓▓▓▓======▓==
====▓======▓▓▓==============▓▓========▓==
====▓▓===========================▓===▓▓==
====▓▓==========================▓====▓▓==
=====▓▓=======================▓▓====▓▓===
=====▓▓==▓▓▓▓============▓▓▓▓=====▓▓====
=====▓▓====▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓=======▓▓=====
=========▓▓▓=====================▓▓▓======
===========▓▓▓==================▓▓▓========
============▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓===========

یاد بگیر

                                                        .::مردکور::.

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

                                 امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

واسه بچه شیخا!!


خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.

خدا گفت: پس میخواهی با من گفتگو کنی؟


گفتم : اگر وقت داشته باشید


خدا لبخند زد :

وقت من ابدی است
چه سوالاتی در ذهن داری، که میخواهی از من بپرسی؟

پرسیدم : چه چیز بیش از همه شمارا در مورد انسان متعجب می کند؟


خدا پاسخ داد :

این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول میشوند، عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.

این که سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند


این که با نگرانی نسبت به آینده، زمان حال فراموششان می شود، آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال.


اینکه چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد و چنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند


خدا دستهای مرا در دست گرفت

و مدتی هر دو ساکت ماندیم
بعد پرسیدم . . . . . . .

به عنوان خالق انسانها، میخواهید آنها چه درسهایی از زندگی یاد بگیرند؟


خدا با لبخند پاسخ داد :


یاد بگیرند که نمیتوان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد، اما میتوان محبوب دیگران شد


یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند


یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد


یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه میتوان زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم، و سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.


با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرند


یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند


یاد بگیرند که میشود دو نفر به یم موضوع واحد نکاه کنند و آن را متفاوت ببینند


یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند ، بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند


و یاد بگیرند که :


من اینجا هستم


هـــمـــیـــشـــه

حرف گنده تر از دهنت

خدایا کفر نمیگویم. پریشانم. چه میخواهی تو از جانم!؟؟!

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا!

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی. غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی

و شب آهسته و خسته. تهی دست و زبان بسته. به سوری خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر میگویی .نمیگویی؟!؟!خداوندا!!!

اگر در روز گرماخیز تابستان تنت بر سایه دیوار بگشایی. لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگزاری وقدر آنطرفتر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو و آنسو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر میگویی.نمیگویی؟!؟!خداوندا!!!

اگر روزی بشر گردی.زحال بندگانت باخبر گردی.پشیمان میشوی از قصه خلقت.ازین بدعت

خداوندا تو مسئولی!!

خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است!

چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است....

دکتر علی شریعتی

دوباره اومد

سلااااام به همگی!!!!

چه خبرا!!!

آقا مصطفی عجب برنامه ای چیدی ها!!!

یهویی بگو از صبح بیایم پاتوق تا خود شب

خسته نمیشی!!؟!؟

همش یه طرف عمق فاجعه رو بچسب!!!

دوشنبه ۸-۱۰ صبح تاریخ اسلامی!؟!؟!؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

میخوای سر صبحی مارو.......!؟!؟!؟

راستی تسلیت بابت دانشگاه کردستان!

امید

 

 

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم . شغلم را ، دوستانم را ، مذهبم و خلاصه  

 زندگی ام را ! 

 

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خداوند صحبت کنم. به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی  

 

  برای ادامه این زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد . 

ا 

و گفت : آیا سرخس و بامبو را می بینی ؟ پاسخ دادم بلی. 

 

فرمود : هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم ، به خوبی ار آنها مراقبت نمودم . به  

 

آنها نور و آب و غذای کافی دادم، دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک بر آورد و تمام  

 

زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود .من از او قطع امید نکردم 

 

در دومین سال سرخس ها بیشتر رشدکردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند ،  

 

اما همچنان از بامبوها خبری نبود . من بامبو ها را رها نکردم در سالهای سوم و چهارم نیز  

 

بامبوها رشد نکردند. اما من باز هم قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو  

 

نمایان شد . در مقایسه با سرخس بسیار کوچک و کوتاه بود اما با گذشت شش ماه ارتفاع  

 

آن به بیشتر از 100 فوت رسید. 

 

پنج سال طول کشید تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند
 

ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی بدان نیاز داشت را فراهم  

 

می کردند. 

 

خداوند در ادامه گفت : آیا می توانی در تمامی این سال ها که تو در گیر مبازره با سختیها  

 

بودی ، در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی ، من در تمامی این مدت تو را رها  

 

نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم. 

 

هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن . بامبوو سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی  

 

جنگل کمک می کنند . زمان تو نیز فرا خواهد رسید ، تو نیز رشد می کنی و قد می کشی  

 

از او پرسیدم چقدر قد می کشم؟
 

در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می کند ؟
 

جواب دادم : هر چقدر که می تواند
 

گقت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که بتوانی
 

به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد. 

 

پس هرگز نا امید نشو.

اللطیف 

 پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟ و همه دانشجویان موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند. بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله". بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند. در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشی نتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده." پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین. ..... اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند." یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟ پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "

بدون موضوع

 

پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" چندی خوشگله؟"
سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"

در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی

در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی

در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو بلند گفتی:"زهرمار!"
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود

در پارک، به خاطر بودن تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم
نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده می دادی

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده

عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد

من باید لباس هایت را بشویم و اتو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر

وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است
.
.
.

مردی به من نشان بده