مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

واسه بچه شیخا!!


خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.

خدا گفت: پس میخواهی با من گفتگو کنی؟


گفتم : اگر وقت داشته باشید


خدا لبخند زد :

وقت من ابدی است
چه سوالاتی در ذهن داری، که میخواهی از من بپرسی؟

پرسیدم : چه چیز بیش از همه شمارا در مورد انسان متعجب می کند؟


خدا پاسخ داد :

این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول میشوند، عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.

این که سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند


این که با نگرانی نسبت به آینده، زمان حال فراموششان می شود، آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال.


اینکه چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد و چنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند


خدا دستهای مرا در دست گرفت

و مدتی هر دو ساکت ماندیم
بعد پرسیدم . . . . . . .

به عنوان خالق انسانها، میخواهید آنها چه درسهایی از زندگی یاد بگیرند؟


خدا با لبخند پاسخ داد :


یاد بگیرند که نمیتوان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد، اما میتوان محبوب دیگران شد


یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند


یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد


یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه میتوان زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم، و سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.


با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرند


یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند


یاد بگیرند که میشود دو نفر به یم موضوع واحد نکاه کنند و آن را متفاوت ببینند


یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند ، بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند


و یاد بگیرند که :


من اینجا هستم


هـــمـــیـــشـــه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد