مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

حرف گنده تر از دهنت

خدایا کفر نمیگویم. پریشانم. چه میخواهی تو از جانم!؟؟!

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا!

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی. غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی

و شب آهسته و خسته. تهی دست و زبان بسته. به سوری خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر میگویی .نمیگویی؟!؟!خداوندا!!!

اگر در روز گرماخیز تابستان تنت بر سایه دیوار بگشایی. لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگزاری وقدر آنطرفتر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو و آنسو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر میگویی.نمیگویی؟!؟!خداوندا!!!

اگر روزی بشر گردی.زحال بندگانت باخبر گردی.پشیمان میشوی از قصه خلقت.ازین بدعت

خداوندا تو مسئولی!!

خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است!

چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است....

دکتر علی شریعتی

دوباره اومد

سلااااام به همگی!!!!

چه خبرا!!!

آقا مصطفی عجب برنامه ای چیدی ها!!!

یهویی بگو از صبح بیایم پاتوق تا خود شب

خسته نمیشی!!؟!؟

همش یه طرف عمق فاجعه رو بچسب!!!

دوشنبه ۸-۱۰ صبح تاریخ اسلامی!؟!؟!؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

میخوای سر صبحی مارو.......!؟!؟!؟

راستی تسلیت بابت دانشگاه کردستان!

امید

 

 

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم . شغلم را ، دوستانم را ، مذهبم و خلاصه  

 زندگی ام را ! 

 

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خداوند صحبت کنم. به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی  

 

  برای ادامه این زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد . 

ا 

و گفت : آیا سرخس و بامبو را می بینی ؟ پاسخ دادم بلی. 

 

فرمود : هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم ، به خوبی ار آنها مراقبت نمودم . به  

 

آنها نور و آب و غذای کافی دادم، دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک بر آورد و تمام  

 

زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود .من از او قطع امید نکردم 

 

در دومین سال سرخس ها بیشتر رشدکردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند ،  

 

اما همچنان از بامبوها خبری نبود . من بامبو ها را رها نکردم در سالهای سوم و چهارم نیز  

 

بامبوها رشد نکردند. اما من باز هم قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو  

 

نمایان شد . در مقایسه با سرخس بسیار کوچک و کوتاه بود اما با گذشت شش ماه ارتفاع  

 

آن به بیشتر از 100 فوت رسید. 

 

پنج سال طول کشید تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند
 

ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی بدان نیاز داشت را فراهم  

 

می کردند. 

 

خداوند در ادامه گفت : آیا می توانی در تمامی این سال ها که تو در گیر مبازره با سختیها  

 

بودی ، در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی ، من در تمامی این مدت تو را رها  

 

نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم. 

 

هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن . بامبوو سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی  

 

جنگل کمک می کنند . زمان تو نیز فرا خواهد رسید ، تو نیز رشد می کنی و قد می کشی  

 

از او پرسیدم چقدر قد می کشم؟
 

در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می کند ؟
 

جواب دادم : هر چقدر که می تواند
 

گقت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که بتوانی
 

به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد. 

 

پس هرگز نا امید نشو.

اللطیف 

 پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟ و همه دانشجویان موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند. بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله". بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند. در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشی نتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده." پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین. ..... اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند." یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟ پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "

بدون موضوع

 

پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" چندی خوشگله؟"
سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"

در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی

در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی

در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو بلند گفتی:"زهرمار!"
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود

در پارک، به خاطر بودن تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم
نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده می دادی

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده

عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد

من باید لباس هایت را بشویم و اتو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر

وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است
.
.
.

مردی به من نشان بده

دخترک شادٍ شاد بود

  دخترک شاد ِشاد بود.اون از اینکه دوستای جدیدی تو دانشگاه پیدا کرده بود،خیلی خوشحال بود.اون تصمیم داشت تمام توانشو به کار بگیره تا دوست خوبی واسه هم اتاقیاش باشه.دوستی که بتونه بی غرور تمام خوبی هاشو واسه دوستای جدیدش خرج کنه.روزای اول بود و همه خوشحال بودن.دخترک شاد شاد بود.ماه مهر بود و هنوز یادگارایی از گرمای تابستون همراش بود.اما گرمای مهر اونا،اون روزا رو قشنگتر کرده بود.دخترک اونقدر دوست داشتنی بود که وقتی پیش دوستاش می رفت حال و هوای همه عوض می شد و خوشحالتر از قبل می شدن.اگه یه اتاقو عنکبوت سکوت تار تنیده بود با ورودش به اون جا،اون اتاق تبدیل به بمب خنده می شد.اما حیف... حیف که اون روزا همیشگی نبود...کم کم رفتار بچه ها عوض شد.دیگه مثل اون روزای اول شور و شوق و تحرک بین بچه ها دیده نمی شد.اما دخترک هنوز هم شاد شاد بود.هنوز هم تلاش می کرد تا لبخندو روی لب های هم اتاقیاش بشونه.هنوز هم نا امید نبود.

   روزها می اومدنو می رفتن و دخترک چیزهای زیادی اطرافش می دید.چیزهایی که دست به دست هم می دادن تا دخترکو از پا در بیارن.دخترک هنوز هم شاد شاد بود اما دیگه نه از ته دل...رفتار دوستاش عوض شده بود و با هم دیگه سرد و سنگین برخورد می کردن.دخترک تنها بود.دخترک می خواست شاد باشه اما دیگه سخت بود..دیگه نمی تونست کسی رو بخندونه چون دیگه خودش نمی تونست بخنده.اون فقط گاهی اوقات تبسمی می کرد،اما هیچ کس نمی تونست بفهمه که پشت این تبسم ها چه غمی تو دل دخترک نهفته است.اون گاهی شبا تو حیاط خوابگاه به تنهایی قدم می زد و گونه هاشو میزبان اشکاش می کرد.نمی دونست کِی می تونه حرفاشو با کسی در میون بذاره.اما تصمیم گرفت تا اون موقع سکوت کنه.سکوتی که فریادها پشتش بود و همه کر بودند.

   مدتی می شد که دیگه بچه های اتاق نمی دیدنش.دخترک کمتر به اتاقش می اومد.اون دیگه از اتاق و اون بچه ها خسته شده بود،فقط شبا بعد خوابیدن همه آروم می اومد و رو تختش دراز می کشید و به روزهای گذشته فکر می کرد.روزایی که همه خوشحال بودن.روزایی که همه می خندیدن وهیچکس غرور نداشت.روزایی که دخترک شاد شاد بود.

   روزها به کندی برای دخترک می گذشت.دوست داشت تا فریاد بزنه.دوست داشت تا بلند بلند گریه کنه.دوست داشت همه به اون روزای قبل فکر کنن... .دخترک بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن و نالیدن از هم اتاقیاش.اما اونا حرفای اونو درک نمی کردن و فقط به همدیگه می گفتن:خیلی احساساتیه..

   آروم سرشو بلند کرد و بین گریهاش به اون دوستاش یه تبسم کرد.همون تبسمی که تلخیشو توی چشماش پنهان کرده بود و هیچ کس چشماشو نگاه نمی کرد.

   دخترک احساس شکست می کرد.تصمیم گرفت که دیگه خوب نباشه...مثل بقیه بشه...الکی بخنده..اون خوب فهمیده بود کسی که گریه می کنه یک درد داره و کسی که می خنده هزار و یک درد.

   روزهای زیادی از اون روزا میگذره. دخترک کمتر تو فکر می ره،حالا بیشتر می خنده و بهش میگن که چقدر دختره شادیه و اون آروم سرشو بلند می کنه و جواب میده:

                  دخترک شادِ شاد بود... .

   

 تقدیم به همون دختری که فقط ازش شنیدم و کسایی که مثل اونن و همیشه هیچ چیز رو به خوب بودن ترجیح ندادن.

دانشجو کیست؟

ترم اول (ترم جو گیریدگی ):

الو سلام مامانی.منم هوشنگ.وای مامانی نمی دونی چقدر اینجا خوبه. دانشگاه فضای خیلی نازیه.وای خدا خوابگاه رو بگو.وقتی فکر می کنم امشب روی تختی می خوابم که قبل از من یه عالمه از نخبه ها و دانشمندای این مملکت توش خوابیدن - و جرقه اکتشافات علمی از همین مکان به سرشون زده – تنم مور مور میشه............
ترم 2(ترم عاشق شدگی):
آه ای مریم.ای عشق من.همه زندگی من.می خواهم درختی شوم و بر بالای سرت سایه بیفکنم تا بر شاخسار من نغمه سرایی کنی.میخواهمت با تمام وجود عزیزم.همه پول و سرمایه من متعلق به توست.بدون تو این دنیا رو نمی خوام.کی میشه این درس من تموم شه تا بیام بات ازدواج کنم...امروز یک ساعت پشت پنجره کلاستون بودم و داشتم تورا تماشا می کردم............

ترم 3(ترم افسردگی):
الو مامان سلام.مریم منو ول کرد و گذاشت رفت! مامان جون افسرده شدم اولین عشقم بود دارم میمیرم از غصه .ای خدا بیا منو بکش راحتم کن.مامان من این زندگی رو نمی خوام.....

ترم 4(ترم زرنگ شدگی):
الو سلام مهشید جون خوبی عزیزم؟منم پژمان! کجایی نفس؟ نیستی؟دلم تنگ شده واست ...مهشید جون من پشت خطی دارم .مامانمه.بعداً بت زنگ میزنم.......
الو به به سلام چطوری ندا جون؟آره بابا داشتم با مامانم صحبت می کردم.. پیرزن دلش تنگ شده واسم! به خدا منم دلم یه ذره شده واست.باشه عزیزم فردا ساعت 11 پارک پشت دانشکده ........

ترم5 (ترم مشروطه گی):
الو سلام استاد! قربون بچه ات دارم مشروط میشم.2 نمره بم بده.به خدا دیشب بابابم سکته کرد مرد. مامانم هم از غصه افتاد پاش شکست الان تو آی سی یو بستریه. منم ضربه روحی خوردم دچار فراموشی شدم اصلاً شما رو هم یادم نمیاد ....قول میدم جبران کنم....

ترم 6(ترم ولخرجیدگی) :
الو مامان من خونه می خوام ! راستی اون 50 تومنی که 3 روز پیش فرستادی تموم شد.دوباره بفرست.خرج پروژه ام شد!!!

ترم7 (ترم پاتوقید گی):
سلام داش مصی! حاجی دمت گرم امشب بساز ما رو مهمون دارم..نوکرتم.آقایی

ترم8 (ترم فارغ التحصیلگی):
الو سلام خانم.واسه این آگهی که توی روزنامه دادید تماس گرفتم.فرموده بودید آبدارچی با مدرک لیسانس و ..........

سرطان

 مات و مبهوت به آینه خیره شده بود.تقریبا دیگه هیچ مویی رو سرش نداشت.چند ماهی بود که شیمی درمانی رو آغاز کرده بود.اون تازه پانزده سالش بود و سرطان داشت.کیفشو برداشت تا به مدرسه بره.وقتی وارد کلاس شد به خاطر  خجالت از اینکه مویی رو سرش نبود زمینو نگاه می کرد.اما وقتی سرشو بلند کرد دید که تمام همکلاسیاش موهاشونو تراشیده بودن تا اون تنها بچه بدون مو کلاس نباشه...

همیشه خدا یه پله از ما بالا تر ایستاده،نه بخاطر اینکه خداست.بخاطر اینکه دستتو بگیره...

دانشجوی ایرانی

عاشق تخم مرغ است!سر کلاس عمومی چرت میزندوسر کلاس اختصاصی جزوه می نویسد!سیاسی نیست ولی سیاسی ها را دوست دارد.معمولا لیگ تمام کشورها را دنبال میکند!عاشق عبارت "خسته نباشید" است البته نیم ساعت مانده به آخر کلاس!!!!هر روز 2پرس غذای دانشگاه را می خورد وهر روز به غذای دانشگاه بدوبیراه می گوید!او سه سوته عاشق می شود!اگر با اولی ازدواج کرد که کرد والا سیکل عاشق شدن وفارغ شدن او بارها تکرار میشود!!!!جزء قشر فرهیخته جامعه محسوب میشود ولی هنوز دلیل این موضوع مشخص نشده؛که چرا صاحبخانه ها خانه به دانشجوی پسر نمیدهند!!!!(خوب بیچاره ها حق دارند) او چت میکند!خیابان متر میکند ودر یک کلام عشق وحال میکند!

در کل نسل دانشجوی ایرانی درسخوان در خطرانقراض است!!!!!!!!!

تکرار(شعر)

باز هم امشب

دستم به قلم  جسارت کرد

مثل هر شب باز هم

چشم من بی حیا گشت و

اشک حقیری نثارت کرد

ذهن من چون کودکی ماجراجو شد

رفت و غوغایی در دامن گل دار دشتوارت کرد

آه شیرین است چقدر خواب کلمه ها

خوابیدند و دیدی که این دل چه سکوت ها بارت کرد...

دل من می گریست و از تو دلداری نشنید

آخ که نمی دانی...

نمی دانی چه درد دل هایی آمد و با یارت کرد

دل من بی خانمان است و پیشت بود

چرا اینگونه کردی؟چرا راندی؟مگر چه کارت کرد؟

نزدیک است که ابرها برایم بگریند

آن وقت است که خواهند گفت

باز این کشتی نوحم شرمسارت کرد

با این همه بلا که آوردی بر سرم

قسم خوردم که دیگر بر نگردم

نمی دانم چه شد،چه جادویی،چشمانت این،مهره ی مارت کرد

که مثل هر شب باز هم

دستم به قلم جسارت کرد