مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

عاشق

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

بخشش

تو فرودگاه بودم و منتظر پروازم.هنوز یکم وقت تا پرواز بود.تصمیم گرفتم این زمان کمو با خوندن یک کتاب بگذرونم.رفتم و از فروشگاه یک کتاب کوچیک و بیسکویت خریدم تا حوصلم سر نره.رو یکی از صندلی های انتظار نشستم و مشغول خوندن کتابم شدم.یه تیکه از بیسکویتی که روی صندلی کناریم گذاشته بودمو برداشتم و خوردم.ناگهان متوجه شدم درست بعد از من آقایی که اون طرفتر نشسته بود و روزنامه می خوند،دستشو توی پاکت بیسکویت کرد و یه دونه برداشت و خورد.خیلی جا خوردم و عصبانی شدم.اما سعی کردم خودمو آروم نشون بدم.به روی خودم نیاوردم و گفتم شاید حواسش نبوده.مدتی گذشت و یه تیکه دیگه برداشتم،اما اون مرد با خونسردی تمام و تبسمی کوچیک رو لبش دوباره یه دونه از بیسکویت ها رو از پاکت در آورد و خورد.خیلی حرصم گرفته بود اما نمی تونستم بهش چیزی بگم.این کار همینطوری ادامه پیدا کرد تا وقتی که فقط یه تیکه بیسکویت مونده بود.منتظر بودم ببینم که حالا می خواد چی کار کنه... اون مرد دستشو برد تو پاکت بیسکویت و آروم اون تیکه آخرو از وسط نصف کرد و یکی از اون دو نیمه رو خورد.دیگه پر رویی تا چه حد می تونه باشه؟؟؟وقت رفتنم که رسید،با چشم غره ای به مرد پا شدم و رفتم.توی هواپیما که بودم و در حالی که به همین قضیه فکر می کردم،چشمم به کیفم افتاد.توشو که وارسی کردم دیدم یه پاکت بیسکویت دست نخورده توشه...

  من یادم رفته بود که بیسکویت خودمو توی کیفم گذاشتم.

دخترک شادٍ شاد بود

  دخترک شاد ِشاد بود.اون از اینکه دوستای جدیدی تو دانشگاه پیدا کرده بود،خیلی خوشحال بود.اون تصمیم داشت تمام توانشو به کار بگیره تا دوست خوبی واسه هم اتاقیاش باشه.دوستی که بتونه بی غرور تمام خوبی هاشو واسه دوستای جدیدش خرج کنه.روزای اول بود و همه خوشحال بودن.دخترک شاد شاد بود.ماه مهر بود و هنوز یادگارایی از گرمای تابستون همراش بود.اما گرمای مهر اونا،اون روزا رو قشنگتر کرده بود.دخترک اونقدر دوست داشتنی بود که وقتی پیش دوستاش می رفت حال و هوای همه عوض می شد و خوشحالتر از قبل می شدن.اگه یه اتاقو عنکبوت سکوت تار تنیده بود با ورودش به اون جا،اون اتاق تبدیل به بمب خنده می شد.اما حیف... حیف که اون روزا همیشگی نبود...کم کم رفتار بچه ها عوض شد.دیگه مثل اون روزای اول شور و شوق و تحرک بین بچه ها دیده نمی شد.اما دخترک هنوز هم شاد شاد بود.هنوز هم تلاش می کرد تا لبخندو روی لب های هم اتاقیاش بشونه.هنوز هم نا امید نبود.

   روزها می اومدنو می رفتن و دخترک چیزهای زیادی اطرافش می دید.چیزهایی که دست به دست هم می دادن تا دخترکو از پا در بیارن.دخترک هنوز هم شاد شاد بود اما دیگه نه از ته دل...رفتار دوستاش عوض شده بود و با هم دیگه سرد و سنگین برخورد می کردن.دخترک تنها بود.دخترک می خواست شاد باشه اما دیگه سخت بود..دیگه نمی تونست کسی رو بخندونه چون دیگه خودش نمی تونست بخنده.اون فقط گاهی اوقات تبسمی می کرد،اما هیچ کس نمی تونست بفهمه که پشت این تبسم ها چه غمی تو دل دخترک نهفته است.اون گاهی شبا تو حیاط خوابگاه به تنهایی قدم می زد و گونه هاشو میزبان اشکاش می کرد.نمی دونست کِی می تونه حرفاشو با کسی در میون بذاره.اما تصمیم گرفت تا اون موقع سکوت کنه.سکوتی که فریادها پشتش بود و همه کر بودند.

   مدتی می شد که دیگه بچه های اتاق نمی دیدنش.دخترک کمتر به اتاقش می اومد.اون دیگه از اتاق و اون بچه ها خسته شده بود،فقط شبا بعد خوابیدن همه آروم می اومد و رو تختش دراز می کشید و به روزهای گذشته فکر می کرد.روزایی که همه خوشحال بودن.روزایی که همه می خندیدن وهیچکس غرور نداشت.روزایی که دخترک شاد شاد بود.

   روزها به کندی برای دخترک می گذشت.دوست داشت تا فریاد بزنه.دوست داشت تا بلند بلند گریه کنه.دوست داشت همه به اون روزای قبل فکر کنن... .دخترک بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن و نالیدن از هم اتاقیاش.اما اونا حرفای اونو درک نمی کردن و فقط به همدیگه می گفتن:خیلی احساساتیه..

   آروم سرشو بلند کرد و بین گریهاش به اون دوستاش یه تبسم کرد.همون تبسمی که تلخیشو توی چشماش پنهان کرده بود و هیچ کس چشماشو نگاه نمی کرد.

   دخترک احساس شکست می کرد.تصمیم گرفت که دیگه خوب نباشه...مثل بقیه بشه...الکی بخنده..اون خوب فهمیده بود کسی که گریه می کنه یک درد داره و کسی که می خنده هزار و یک درد.

   روزهای زیادی از اون روزا میگذره. دخترک کمتر تو فکر می ره،حالا بیشتر می خنده و بهش میگن که چقدر دختره شادیه و اون آروم سرشو بلند می کنه و جواب میده:

                  دخترک شادِ شاد بود... .

   

 تقدیم به همون دختری که فقط ازش شنیدم و کسایی که مثل اونن و همیشه هیچ چیز رو به خوب بودن ترجیح ندادن.

سرطان

 مات و مبهوت به آینه خیره شده بود.تقریبا دیگه هیچ مویی رو سرش نداشت.چند ماهی بود که شیمی درمانی رو آغاز کرده بود.اون تازه پانزده سالش بود و سرطان داشت.کیفشو برداشت تا به مدرسه بره.وقتی وارد کلاس شد به خاطر  خجالت از اینکه مویی رو سرش نبود زمینو نگاه می کرد.اما وقتی سرشو بلند کرد دید که تمام همکلاسیاش موهاشونو تراشیده بودن تا اون تنها بچه بدون مو کلاس نباشه...

همیشه خدا یه پله از ما بالا تر ایستاده،نه بخاطر اینکه خداست.بخاطر اینکه دستتو بگیره...

تکرار(شعر)

باز هم امشب

دستم به قلم  جسارت کرد

مثل هر شب باز هم

چشم من بی حیا گشت و

اشک حقیری نثارت کرد

ذهن من چون کودکی ماجراجو شد

رفت و غوغایی در دامن گل دار دشتوارت کرد

آه شیرین است چقدر خواب کلمه ها

خوابیدند و دیدی که این دل چه سکوت ها بارت کرد...

دل من می گریست و از تو دلداری نشنید

آخ که نمی دانی...

نمی دانی چه درد دل هایی آمد و با یارت کرد

دل من بی خانمان است و پیشت بود

چرا اینگونه کردی؟چرا راندی؟مگر چه کارت کرد؟

نزدیک است که ابرها برایم بگریند

آن وقت است که خواهند گفت

باز این کشتی نوحم شرمسارت کرد

با این همه بلا که آوردی بر سرم

قسم خوردم که دیگر بر نگردم

نمی دانم چه شد،چه جادویی،چشمانت این،مهره ی مارت کرد

که مثل هر شب باز هم

دستم به قلم جسارت کرد

پستچی

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند...

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا!

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...                                                             ...

البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!!

سارا

برف اومده بود.هوا خیلی سرد بود.

سارا صدای درو شنید و پا شد تا درو باز کنه.اما وقتی درو باز کرد دید که که کسی پشت در نیست.فقط یه پاکت کوچیک ازلای در رو زمین افتاد.امیلی پاکت و برداشت و شروع کرد به خوندن:

    سارای خوبم...سلام

  امروز می خوام بیام خونت و مهمونت شم.خیلی خیلی دوست دارم...

                                                                                «خدا»

سارا خیلی جا خورده بود:«چرا خدا می خواد بیاد خونم؟؟؟من که آدم مهمی نیستم!!!» وقتی به خودش اومد یادش افتاد که تو خونه چیزی واسه پذیرایی نداره...فقط یه ذره پول تو جیبش بود که تصمیم گرفت زودتر بره و چیزی واسه پذیرایی کردن از مهمون مخصوصش بخره.

  سارا رفت و تنها چیزایی که تونست بخره یه قرص نون بود و دو بطری شیر.آروم آروم تو سرما و برف داشت به خونه می رسید که یهو یه پیرمرد اومد جلو و گفت:«سلام خانم.من و همسرم خیلی سردمونه و گرسنه ایم.می شه بهمون کمک کنیم».سارا به پیرمرد و پیرزن نگاه کرد. گفت:«متاسفانه یه کم پول داشتم که با اونا غذا خریدم که از مهمونم پذیرایی کنم و دیگه هیچی ندارم...».پیرمرد تشکر کرد و با همسرش توی برفا،قدم زنان دور شد.سارا احساس درد شدیدی تو وجدانش کرد.فورا پیرمرد وهمسرشو صدا زد و هر چی خریده بود به اونا داد،بعد شالشو روی دوش پیرزن گذاشت و سمت خونه حرکت کرد.

دیگه نمیدونست باید چی کار کنه.دیگه هیچی نداشت تا از خدا پذیرایی کنه و خیلی ناراحت بود... .

سارا به خونه رسید و درو باز کرد که متوجه نامه ی دیگه ای شد که رو زمین افتاده بود...نوشته بود:

  سارای خوبم...سلام

  از بابت پذیرایی که کردی ممنونم.شالی هم که دادی خیلی قشنگ بود...خیلی غافلگیرم کردی.خیلی خیلی دوست دارم...

                                                                           «خدا»

بلوک ۶

  حتما همه شما اردیبهشت امسال را بخاطر دارید.اردیبهشتی که شاید تلخترین بهار را در سال های اخیر برای همه ی ما رقم زد.اردیبهشتی که همه ما،نوابی ها را سوگوار کرد.اردیبهشتی که یک عزیز را از ما گرفت.

  به یاد دارم اواخر ماه،ناگهان مصطفی که اضطراب در چهره اش پیدا بود،در اتاق را باز کرد و گفت که متاسفانه یک عزیز را از دست داده ایم...من که ترس وجودم را فرا گرفته بود پرسیدم که او کیست.مصطفی که معلوم بود بغض امانش را بریده،ناگهان سیلی از اشک در صورتش جاری شد...در بین هق هق های او متوجه شدم اتفاقی که نباید می افتاد،افتاده است.آری او بلوک6 بود که ما را تنها گذاشته و به آسمان ها پر کشیده بود.

  جریان از دو هفته قبل از این رویداد،شروع شده بود.مدتی بود که کسی از بلوک6 خبر نداشت.کم کم داشتیم نگران می شدیم.یک هفته گذشت و هنوز از او خبری نبود.همه این نگرانی ها به این دلیل بود که قبلا نیز همه شاهد سؤ قصدهایی بودیم که به جان او شده بود.اما در این جریان ها خوشبختانه تروریست هایی که هنوز هم هویت آنها معلوم نیست،نتوانستند به اهداف شوم خود برسند؛البته متاسفانه در این جریانات پای چپ جلویی این بچه گربه ی دوست داشتنی دچار شکستگی شد که با رسیدگی تمامی دانشجویان خوابگاهی،تا حدودی توانستیم سلامتی او را برگردانیم؛اکنون که در حال نوشتن این متن هستم قطره اشک هایم کاغذ را خیس میکند و دعا میکنم که روح بلوک6 در آرامش کامل باشد.

   پس از اینکه یک هفته از ناپدید شدن بلوک6 گذشت تصمیم گرفتیم جریان را به اطلاع مقامات خوابگاه برسانیم.آنها نیز گفتند قضیه را پیگیری خواهند کرد.یک هفته دیگر گذشت که ناگهان بچه های اتاق 905 به سرپرستی اطلاع دادند علی که یکی از اعضای اتاق 905 است،بی هوش شده و نتوانستند که او را هوشیار کنند.به سراقش رفتند و متوجه شدند که او در حال قدم زدن در حوالی بلوک 9 بوده که ناگهان جسد بلوک6  که در کنار یکی از چاه های آب افتاده او را منقلب و شوکه کرده است.پس از شناسایی جسد توسط مادر این بچه گربه،این خبر از رسانه های گروهی به اطلاع مردم رسید و قرار شد مراسم تشییع جنازه ی او فردای آن روز از انتهای بلوک9 - محل پارک اتوبوس ها- تا نگهبانی،برگذار شود.

   تشییع جنازه ی بلوک6 بود...هیچکس باور نمی کرد.سهیل چه اشک هایی که نمی ریخت...امیر را دیدم که فقط به تابوت بلوک6 خیره شده بود و با اندوه چیزی زیر لب زمزمه می کرد...مصطفی سعی می کرد تا مشکلی در اجرای با شکوه مراسم پیش نیاید و از سویی به سوی دیگر می رفت،اما معلوم بود که از همه ی بچه ها اندوه بیشتری وجودش را فرا گرفته بود.

    اما چیزی که اینجا باقی می ماند چگونگی مرگ ب6 بود.یکی از گروه های انحرافی نظر به خودکشی او داده بود که سریعا این امر از سوی مسئولین رسیدگی پرونده مردود اعلام شد.طی مصاحبه ای که با سجاد،مسئول اصلی رسیدگی به پرونده داشتیم،گفت:هرگونه نظر مبنی بر خودکشی آقای بلوک6 را به شدت محکوم می کنیم و هرگونه شایعه پراکنی به منظور خراب کردن این چهره ی مردمی و دوست داشتنی،پیگرد قانونی خواهد داشت...به تمامی مردم سوگوار قول می دهم سریعا همه چیز شفاف سازی خواهد شد و مسببان احتمالی مرگ بلوک6 به دست قانون سپرده خواهند شد.

   طی این تحقیقات تمامی اعضای بلوک6 فرا خوانده شدند و همچنین از خانواده ی ب6 بویژه از سه برادر بزرگترش خواسته شد که برای پاسخ دادن به پاره ای از سوال ها به بلوک 6 ،زادگاه ب6 بیایند.

    دیگر از آن بچه گربه ی دوست داشتنیه پشمالو خبری نیست.دیگر از صدای بازی کردن او و مسعود خبری نیست.از او جز باند سفید رنگ که به پای زخمیش بسته شده بود یادگاری به جا نمانده که تصمیم اتخاذ شده این بود که آن را به تابلوی ورودی پله های بلوک 6 نصب کنند تا یاد او هرگز از خاطرها نرود...اما چه باید کرد با غم نبودش.از غم نبود بلوک 6... .

توجه توجه

سلام.خوبید؟ 

اگه از انحراف به چپ و راست خسته شدید،اگه راه مستقیمو دوس دارین،اگه حرفایی ته دلتون جمع شده و تا حالا به کسی نگفتین،اگه شعراتونو توی یک تک برگه می نویسینو تو جیبتون می ذارین بعد می پوسنو میندازینشون دور،اگه عقیده های جالبی دارین که حس می کنین همه باید بدونن...ازتون می خوام یک لحظه هم آروم نباشین.تعطیلات اومده و دست از قلم نکشین...حرفاتونو جمع و جور کنین...یه کلاس استثنایی منتظرتونه که هیچ کی جز خودمون حمایتش نخواهیم کرد...وابسته به هیچ ارگانو سازمانو گروهکی نیست(البته شاید برو بچه مافیا حمایتش کنن که باعث افتخار ماست)اینجاست که هیچ کی نباید احساس تنهایی کنه...اینجاست که باید واقعیت واژه ی مقدس دوستی خودشو نشون بده...  

                                                                             فعلا فردا و پرنس

روزی روزگاری خوابگاه نواب

سلام به شما دوستان عزیز... 

داستانی که پایین آوردمو قبلا توی وبلاگ دیگه هم نوشتم.دیگه شرمندم دیگه دیگه... 

 

روزی روزگاری خوابگاه نواب...

   مادرم  گفت:بس است فرزند;برخیز و برو بر سر کتاب هایت،تا کی می خواهی منتظر بمانی تا برنامه های این جعبه جادویی به پایان رسد.اینگونه یش بروی هرگز نتوانی کنکور را قبول شوی،اگر هم قبول شوی یحتملا مکتبستان بابلسر خواهد بود.من نیز گفتم نه مادر جان.از این خبر ها نیست.فرزندت نفر اول کنکور خواهد بود.صنعتی شریف روی شاخش است.مادرم گفت:نه فرزندکم از این خبرها نخواهد بود.هان برخیز از این خواب زمستانی.برخیز ...هان... برخیز.

   ناگهان احساس کردم سقف نزدیکای سرم است.جلیل کنارم بود و می گفت:برخیز ...هوی... برخیز.آری باز هم آن کابوس های همیشگی.باز هم خواب نصیحت های دلسوزانه مادر.ای مادر جان مرا عفو کن.

   اینجا خوابگاه نواب است و این مرد که مرا از خواب بیدار کرد دوست صمیمی من جلیل است.گفتمش:آی جلیلک!چرا مرا کله سحر از خواب بیدار کردی؟تازه ساعت ۱۲ است.مگر نگفته بودم مرا فقط برای صرف نهار بیدار کنی یعنی ساعت۱۳:۲۷

   ای خدا باز هم روز کابوس وار دیگری آغاز شد.

    باز هم دمپایی من نیست.باز هم در بیت الخلع کسیست.باز هم سرم می خارد.ای خدا اینجا کجاست؟گناهم چیست؟

   خودم را جمع و جور کردم و اتوی موی عموی وحید را کش رفتم.این اتو مو از آن خود وحید نیست،اتوی موی عموی وحید است.این موضوع را از ذهن وحید خودم خواندم.راستی از یاد بردم که بگویم.این بنده حقیر توانایی ذهن خوانی در سطح تیم ملی و تا حدودی لالیگا را دارا هستم.این از موهبت های الهی بر من است که مرا از دیگران تمییز کرده.

   چندی گذشت و موهایم را فشن نمودم.سپس عزم سالن قیمه خوری را کردم.البت آن روز قرمه می دادند و همه مسرور بودند،از این امر.گویا باز هم رزرو نداشتم.کارت سلفم را کشیدم که بوق ریزی اعصابم را ریخت بر هم.رفتم سراغ مسئول شارژ خانه تا جویای جریان شوم.عجیب مرد خوبیست.او را لقب خدای مای اف سی(MYFC.IRکه یادتان است)داده اند.از مای اف سی بازان تیر است.تیمش در لیگ ۴ خدایی میکند و بسی تقاضا دارد مبنی بر درخواست برای دیدار تدارکاتی.لازم دیدم ذهنش را بخوانم:{خیلی ضعیف تشریف دارید.من لیاقت لیگ ۱ را دارم.لیگ۱ منتظرمباش!فقط سه هفته دیگر...آه این دیگر کیست؟}کارتم را کشیدم و گفتم:مگر بدون رزرو نمی دهید؟ گفت چرا،اما شما شارژ ندارید.القصه۱۰۰۰ تومانی شارژ کردیم و مشغول تناول غذا شدیم.جلیل نیز از سویی با شلوار گشاد مامان دوزش بر من ملحق شد و گفت:«فردا را که رزرو نکرده ای؟گویند ماهی است.»ناگهان احساس کردم حرف های جلیل چون پتک بر سرم فرود آمده است.ـ از تاریخ شناسی نقل شده است که در جریان عهد نامه ترکمن چای افرادی از روسیه عازم ایران شدند که در راه یکی از کشتیان آنها حامل بار آذوقه مفقود شد.مدت زمانی است که تعدادی از دانشجویان از راهرویی مخفی زیر ظرفشویی صحبت می کنند که به زیر زمینی بزرگ که زیر بلوک۴ قرار دارد می رسد.گفته می شود کشتی بزرگی آنجا قرار دارد.برخی از دوستانم به چشم خودشان مارک روسیه را بر روی بدنه کشتی رویت کرده اند.می گویند آن کشتی حامل ماهی بوده است.ـ

  

ادامه مطلب ...