ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از او کمک خواست تا انسان تحت حمایت او رو حش را از دست ندهد.
خداوند گفت:آن گونه باشد که می خواهی . هر آرزوی موگو بر آورده خواهد شد.
روز بعد موگو مشغول سنگ شکستن بود که کالسکه ی جواهر نشان اشراف زاده ای را دید.
دست هایش را بر صورت خاکی و عرق کرده اش کشید و به تلخی گفت:
ـــ چرا نمی شود که من هم یک اشراف زاده باشم؟ این سرنوشت من است.
فرشته اش با خوشحالی عظیمی گفت: چنین باشد!
و موگو صاحب قصری با شکوه ، زمین های فراوان و اسب های زیادی شد. هر روز با خدم و حشم پرشکوه ، از قصر بیرون می آمد و دوست داشت که دوستان قدیمی اش راببیند که کنار جاده صف میکشیدند و با احترام او را نگاه می کردند.
یک روز عصر هوا خیلی گرم بود ؛ حتی زیر چتر آفتابی اش هم گرم بود ، موگو همانند زمانی که سنگ میشکست عرق میریخت. متوجه شد که موقعیت اش اصلا جالب نیست . بالاتر از او، شاهزادگان و امپراتور ها بودند و بالاتر از آنها خورشید بود که از هیچ کس اطاعت نمیکرد. او پادشاه حقیقی بود.
نالید: آه، فرشته ی من! چرا من نمیتوانم خورشید باشم؟سرنوشتم باید همین باشد!
فرشته که سعی میکرد اندوهش را از آن همه جاه طلبی پنهان کند ،اعلام کرد:
ـ پس چنین باشد!
و موگو همان طور که دلش میخواست خورشید شد.
همان طور که درآسمان می درخشید و تحسینش میکردند که می تواند به میل خودش گندم ها را برساند یا آنها را بسوزاند نقطه ی سیاهی به طرف او آمد و بزرگ شد . موگو متوجه شد که یک تکه ابر است.
ابر جلو او گسترد و او دیگر نتوانست زمین را ببیند.
موگو فریاد زد: فرشته! ابر از خورشید نیرو مند تر است! سرنوشت من این است که ابر باشم!
فرشته پاسخ داد: چنین باشد!
موگو به یک ابر مبدل شد و فکر کرد که سر انجام به رویایش رسیده است.
خورشید را پوشاند و فریاد زد: من نیرومندم!
امواج را شوراند و غرید : من شکست نا پذیرم.
اما در ساحل متروک اقیانوس سنگ خارای عظیمی را دید که به اندازه ی دنیا قدمت داشت.
موگو فکر کرد که سنگ او را به مبارزه می طلبد و طوفانی بر انگیخت که دنیا تا آن زمان ندیده بود .
امواج عظیم و خشمگین به سوی سنگ هجوم بردند و سعی کردند آن را از جا بکنند و به اعماق دریا بیندازند
اماسنگ محکم و پا بر جا سر جایش ماند.
موگو فریاد زد: سنگ از ابر قویتر است!فرشته! سرنوشت من این است که سنگ باشم.
و موگو به سنگ خارا تبدیل شد.
از خودش میپرسید : حالا دیگر کی میتواند مرا شکست دهد؟ من نیرومند ترین موجود جهانم!
و سال ها گذشت تا این که یک روز موگو احساس کرد تیشه ی تیزی در بدن سنگی اش فرو رفته است درد عظیمی در بدنش پیچید .
انگار بخشی از بدن سنکی اش زخم برداشته بود. بعد صدای ضربات محکم و مداومی را شنید و دوباره درد در بدنش پیچید.
همان طور که داشت از درد دیوانه میشد نالید: فرشته کسی می خواهد مرا بکشد ! او از من قویتر است . میخواهم مثل او باشم!
فرشته گریان اعلام کرد: چنین باشد!
و موگو دوباره شروع کرد به سنگ شکستن!
من برنامه کودکشو دیده بودم!
روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد .در باز بود و او خانه مجلل ؛ باغ و نوکران بازرگان را دید و بهحال خود غبطه می خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است ! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه ؛ او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد تا اینکه یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد ، او دید که همه ی مردم به او احترام می گذارند حتی بازرگانان .مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم ،آن وقت از همه قوی تر می شدم !
در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد . در حالی که روی تخت روانی نشسته بود ، مردم همه به او تعظیم می کردند . احساس کرد که نور خورشید او را آزار می دهد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است . او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند . پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت . پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد . کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل می داد. این بار آرزو کرد که بد شود و تبدیل به باد شد . ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید ، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت . با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا ، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد . همان طور که با غرور ایستاده بود ، ناگههان صدایی شنید و احساس کرد که درد خرد می شود . نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکشو قلم به جان او افتاده است.
امیدوارم از متنم خوشتون اومده باشه و خسته نشده باشید، یه چیزی عین متن خودتون هست .خودم که این داستانو خیلی دوست دارم .
جک لندن میگه:"هیچ میدانی فرصتی که از آن بهره نمی گیری آرزوی دیگران است؟!"
کاش قدر فرصت ها و لحظه هایی که در آن قرار داریم را بدونیم و موقعیتی که در آن قرار داریم را به نحو احسنت درک کنیم و ازش بهره ببریم.
راستی ممنون از مطلب جالبتون .
سلام . راستی تا یادم نرفته بخاطر حذف برخی از عکس ها ازتون ممنونم.
خواهش میکنم