مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

می خواهم قوی ترین باشم!

سال ها پیش جوانی به نام موگو در چین زندگی میکرد که با سنگ شکنی زندگی اش را می گذراند.
جوان نیرومندی بود ، اما از سرنوشتش راضی نبود و شب و روز شکوه می کرد.
آن قدر به خدا شکایت کرد که سر انجام فرشته ی نگهبانش ظاهر شد و گفت:
ـــ تو سالمی و زندگی درازی در پیش داری. همه ی جوان ها با کاری مثل کار تو شروع میکنند ـــ.چرا شکایت داری؟
موگو پاسخ داد: خدا با من منصف نبوده ،فرصتی برای رشد به من نداده.
فرشته نگران شد و به درگاه خدا رفت و

از او کمک خواست تا انسان تحت حمایت او رو حش را از دست ندهد.
خداوند گفت:‌آن گونه باشد که می خواهی . هر آرزوی موگو بر آورده خواهد شد.
روز بعد موگو مشغول سنگ شکستن بود که کالسکه ی جواهر نشان اشراف زاده ای را دید.
دست هایش را بر صورت خاکی و عرق کرده اش کشید و به تلخی گفت:
ـــ چرا نمی شود که من هم یک اشراف زاده باشم؟ این سرنوشت من است.
فرشته اش با خوشحالی عظیمی گفت: چنین باشد!
و موگو صاحب قصری با شکوه ، زمین های فراوان و اسب های زیادی شد. هر روز با خدم و حشم پرشکوه ، از قصر بیرون می آمد و دوست داشت که دوستان قدیمی اش راببیند که کنار جاده صف میکشیدند و با احترام او را نگاه می کردند.

یک روز عصر هوا خیلی گرم بود ؛ حتی زیر چتر آفتابی اش هم گرم بود ، موگو همانند زمانی که سنگ میشکست عرق میریخت. متوجه شد که موقعیت اش اصلا جالب نیست . بالاتر از او، شاهزادگان و امپراتور ها بودند و بالاتر از آنها خورشید بود که از هیچ کس اطاعت نمیکرد. او پادشاه حقیقی بود.
نالید: آه، فرشته ی من! چرا من نمیتوانم خورشید باشم؟سرنوشتم باید همین باشد!
فرشته که سعی میکرد اندوهش را از آن همه جاه طلبی پنهان کند ،اعلام کرد:
ـ پس چنین باشد!
و موگو همان طور که دلش میخواست خورشید شد.
همان طور که درآسمان می درخشید و تحسینش میکردند که می تواند به میل خودش گندم ها را برساند یا آنها را بسوزاند نقطه ی سیاهی به طرف او آمد و بزرگ شد . موگو متوجه شد که یک تکه ابر است.
ابر جلو او گسترد و او دیگر نتوانست زمین را ببیند.
موگو فریاد زد: فرشته! ابر از خورشید نیرو مند تر است! سرنوشت من این است که ابر باشم!
فرشته پاسخ داد: چنین باشد!
موگو به یک ابر مبدل شد و فکر کرد که سر انجام به رویایش رسیده است.
خورشید را پوشاند و فریاد زد: من نیرومندم!
امواج را شوراند و غرید : من شکست نا پذیرم.
اما در ساحل متروک اقیانوس سنگ خارای عظیمی را دید که به اندازه ی دنیا قدمت داشت.
موگو فکر کرد که سنگ او را به مبارزه می طلبد و طوفانی بر انگیخت که دنیا تا آن زمان ندیده بود .
امواج عظیم و خشمگین به سوی سنگ هجوم بردند و سعی کردند آن را از جا بکنند و به اعماق دریا بیندازند
اماسنگ محکم و پا بر جا سر جایش ماند.
موگو فریاد زد: سنگ از ابر قویتر است!فرشته! سرنوشت من این است که سنگ باشم.
و موگو به سنگ خارا تبدیل شد.
از خودش میپرسید : حالا دیگر کی میتواند مرا شکست دهد؟ من نیرومند ترین موجود جهانم!
و سال ها گذشت تا این که یک روز موگو احساس کرد تیشه ی تیزی در بدن سنگی اش فرو رفته است درد عظیمی در بدنش پیچید .
انگار بخشی از بدن سنکی اش زخم برداشته بود. بعد صدای ضربات محکم و مداومی را شنید و دوباره درد در بدنش پیچید.
همان طور که داشت از درد دیوانه میشد نالید: فرشته کسی می خواهد مرا بکشد ! او از من قویتر است . میخواهم مثل او باشم!
فرشته ‌گریان اعلام کرد: چنین باشد!
و موگو دوباره شروع کرد به سنگ شکستن!

نظرات 4 + ارسال نظر
L ya 30 چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:49

من برنامه کودکشو دیده بودم!

بنده ی خدا چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:02

روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد .در باز بود و او خانه مجلل ؛ باغ و نوکران بازرگان را دید و بهحال خود غبطه می خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است ! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه ؛ او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد تا اینکه یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد ، او دید که همه ی مردم به او احترام می گذارند حتی بازرگانان .مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم ،آن وقت از همه قوی تر می شدم !
در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد . در حالی که روی تخت روانی نشسته بود ، مردم همه به او تعظیم می کردند . احساس کرد که نور خورشید او را آزار می دهد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است . او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند . پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت . پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد . کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل می داد. این بار آرزو کرد که بد شود و تبدیل به باد شد . ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید ، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت . با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا ، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد . همان طور که با غرور ایستاده بود ، ناگههان صدایی شنید و احساس کرد که درد خرد می شود . نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکشو قلم به جان او افتاده است.
امیدوارم از متنم خوشتون اومده باشه و خسته نشده باشید، یه چیزی عین متن خودتون هست .خودم که این داستانو خیلی دوست دارم .

فتاحی شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:34

جک لندن میگه:"هیچ میدانی فرصتی که از آن بهره نمی گیری آرزوی دیگران است؟!"
کاش قدر فرصت ها و لحظه هایی که در آن قرار داریم را بدونیم و موقعیتی که در آن قرار داریم را به نحو احسنت درک کنیم و ازش بهره ببریم.
راستی ممنون از مطلب جالبتون .

فتاحی شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:31

سلام . راستی تا یادم نرفته بخاطر حذف برخی از عکس ها ازتون ممنونم.

خواهش میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد