مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مخم گوزید جون تو!!!!:)

ساعتها را بگذارید بخوابند . بیهوده زیستن را نیازی به شمردن نیست . . .

--------------------------------------------------------------------------------------


مر گ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور


در زمستانی غبارآلود و دور

با خزانی از فریاد و شور


مرگ من روزی فراخواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها


روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروزها, دیروزها


مرگ من روزی فراخواهد رسید ...

مرگ من روزی فراخواهد رسید ...

اینم عکس من

=™===========▓▓▓======▓▓=======▓▓▓======
=======▓======▓▓======▓▓======▓▓▓=======
======▓▓▓=====▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓==▓▓▓========
========▓▓=▓▓▓▓===========▓▓▓▓▓====▓▓▓==
=========▓▓▓===================▓▓▓▓▓▓====
===▓▓==▓▓=======================▓▓▓=====
====▓▓▓▓===========================▓▓=▓▓=
=====▓▓====================▓▓▓======▓▓▓==
=====▓===================▓▓▓▓▓▓▓=====▓===
====▓▓===================▓▓▓▓▓▓▓▓====▓▓==
====▓=====▓▓▓▓===========▓▓▓▓▓▓▓======▓==
====▓======▓▓▓==============▓▓========▓==
====▓▓===========================▓===▓▓==
====▓▓==========================▓====▓▓==
=====▓▓=======================▓▓====▓▓===
=====▓▓==▓▓▓▓============▓▓▓▓=====▓▓====
=====▓▓====▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓=======▓▓=====
=========▓▓▓=====================▓▓▓======
===========▓▓▓==================▓▓▓========
============▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓===========

یاد بگیر

                                                        .::مردکور::.

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

                                 امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

واسه بچه شیخا!!


خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.

خدا گفت: پس میخواهی با من گفتگو کنی؟


گفتم : اگر وقت داشته باشید


خدا لبخند زد :

وقت من ابدی است
چه سوالاتی در ذهن داری، که میخواهی از من بپرسی؟

پرسیدم : چه چیز بیش از همه شمارا در مورد انسان متعجب می کند؟


خدا پاسخ داد :

این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول میشوند، عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.

این که سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند


این که با نگرانی نسبت به آینده، زمان حال فراموششان می شود، آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال.


اینکه چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد و چنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند


خدا دستهای مرا در دست گرفت

و مدتی هر دو ساکت ماندیم
بعد پرسیدم . . . . . . .

به عنوان خالق انسانها، میخواهید آنها چه درسهایی از زندگی یاد بگیرند؟


خدا با لبخند پاسخ داد :


یاد بگیرند که نمیتوان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد، اما میتوان محبوب دیگران شد


یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند


یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد


یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه میتوان زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم، و سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.


با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرند


یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند


یاد بگیرند که میشود دو نفر به یم موضوع واحد نکاه کنند و آن را متفاوت ببینند


یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند ، بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند


و یاد بگیرند که :


من اینجا هستم


هـــمـــیـــشـــه

حرف گنده تر از دهنت

خدایا کفر نمیگویم. پریشانم. چه میخواهی تو از جانم!؟؟!

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا!

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی. غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی

و شب آهسته و خسته. تهی دست و زبان بسته. به سوری خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر میگویی .نمیگویی؟!؟!خداوندا!!!

اگر در روز گرماخیز تابستان تنت بر سایه دیوار بگشایی. لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگزاری وقدر آنطرفتر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو و آنسو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر میگویی.نمیگویی؟!؟!خداوندا!!!

اگر روزی بشر گردی.زحال بندگانت باخبر گردی.پشیمان میشوی از قصه خلقت.ازین بدعت

خداوندا تو مسئولی!!

خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است!

چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است....

دکتر علی شریعتی

دوباره اومد

سلااااام به همگی!!!!

چه خبرا!!!

آقا مصطفی عجب برنامه ای چیدی ها!!!

یهویی بگو از صبح بیایم پاتوق تا خود شب

خسته نمیشی!!؟!؟

همش یه طرف عمق فاجعه رو بچسب!!!

دوشنبه ۸-۱۰ صبح تاریخ اسلامی!؟!؟!؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

میخوای سر صبحی مارو.......!؟!؟!؟

راستی تسلیت بابت دانشگاه کردستان!

کبریت برگشت

سام علک به همگی!!!




یه چندتا جمله مینویسم از من نشنیده بگیرید!!


دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی ست نازنین
روزگار غریبی ست نازنین
و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه میزنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی ست نازنین
روزگار غریبی ست نازنین
و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت وار سرود و شعر فروزان میدارند
به اندیشیدن خطر مکن روزگار غریبی ست
آن که بر در میکوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای بر آن نهان باشد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای بر آن نهان باشد
روزگار غریبی ست نازنین
روزگار غریبی ست نازنین
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاه ها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
*روزگار غریبیست نازنین*
*احمد شاملو*

--------------------------------------------------------------

انسان دردمند میروید از چکاد
مغرور و سر بلند
آغوش میگشاید در قلب آسمان
تا مثل یک درخت
پر گردد از شکوفه ی سرخ ستارگان
*سعید سلطان پور*
*هابیلی که بدست قابیل کشته شد*


کبریت رو حال کردی؟!؟!؟

کبریت بی خطر

کبریت بی خطر وارد میشود!!!! 

 

 

 

منتظر اخبار جدیدباشید!! 

:)