مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

روزی عشق، صبر و گذشت گرد هم آمده بودند. هر کدام شروع کردند از محسنات خود سخن گفتن، هر یکی سعی می کرد خود را مهمتر از دیگری جلوه دهد، نزاع بین آنها در گرفت…

عشق می گفت: “بدون من صبر و گذشت معنایی ندارد، من هستم که به تمام هستی هویت می بخشم”

صبر پاسخ داد: “اگر نیروی من نبود ، هیچ انسانی توان تحمل این همه مصائب و مشکلات مختلف را در زندگی نداشت”

گذشت به سخن آمد: “ولی این من هستم که باعث شده ام انسانها با تمام اختلاف هایشان با یکدیگر کنار بیایند و گر نه هر کس از دیگری فرار می کرد”
چون راه به جایی نبردند، قضاوت را به محضر پروردگار حکیم بردند…

خداوند فرمود: “حال که اینگونه بین شما اختلاف افتاده است، من با هر سه شما یک نیروی عظیم و واحدی خواهم ساخت و بر هر قلبی که محبت من در آن جای داشته باشد فرو می فرستم تا توسط شما سه موهبت، به اوج قله انسانیت و بندگی نائل گردد”

داستان کوتاه بیمارستان

 از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند.

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...»

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.

یک نگاه به تصویر بیاندازید؟ چه می بینید؟

تحقیقات نشان داده است که بچه ها نمی توانند تصویر زوجی را که همدیگر را در آغوش گرفته اند تشخیص دهند زیرا آنها هیچ سابقه ذهنی در مورد این موضوع ندارند.
بچه ها 9 عدد دلفین می بینند.
ای یک آزمایش برای تشخیص این است که آیا شما از قبل ذهنی خراب دارید. اگر یافتن دلفین ها در 6 ثانیه برای شما مشکل است ، ذهن شما واقعا خراب است.

عشق ودیوانگی

درزمانهای بسیار قدیم، وقتی هنوزپای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر وکسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم مثلا " قایم باشک..."

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا" فریاد زد : من چشم میگذارم. و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد، همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

پنهان شوند. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع  کرد به شمردن: یک ... دو ... سه ...
همه رفتند تا جایی

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد

خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد

اصالت در میان ابرها مخفی شد
هوس به مرکز زمین رفت
دروغ گفت به زیر سنگ میروم ولی به ته دریا رفت
طمع در کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد .

و دیوانگی مشغول شمردن بود: هفتادونه ... هشتاد ... هشتادویک ...
و همه پنهان شده بودند بجز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید. نود و پنج ... نود و شش ... نود و هفت ...
هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد : " دارم میام، دارم میام..."

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی ، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود.
لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود . دروغ در ته دریاچه و هوس در مرکز زمین یکی یکی همه  را پیدا کرد.
بجز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود . حسادت ، در گوشهایش زمزمه کرد : " تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است."

دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای
ناله ای متوقف شد.
عشق از پشت بوته بیرون آمد. با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون میزد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود. او نمیتوانست جایی را ببیند.
او کورشده بود.

دیوانگی گفت : من چه کردم، چگونه میتوانم تو را درمان کنم؟
عشق پاسخ داد : تو نمیتوانی مرا درمان کنی اما اگر میخواهی کاری بکنی راهنمای من شو.
و اینگونه شد که از آن روز به بعد ...

عشق کور شد و دیوانگی همواره همراه او شد.

نظام آموزشی

کودکان چقدر باهوش و بزرگان چقدر نادانن شاید این نظام آموزش همگانیست که کودکان را اینقدر نادان بار می آورد

طناب


داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.
او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد
 ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست،
 تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود

شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود. و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود

همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد،
و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید.
و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد

اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.
بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.
و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "

ای خدا نجاتم بده!
 واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
 البته که باور دارم.
اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن!
... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.
بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!

گاهی لیوان را زمین بگذارید!

 

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

 

شاگردان جواب دادند:۵۰ گرم ، ۱۰۰ گرم ، ۱۵۰ گرم

 

استاد گفت:من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا" وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

 

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

 

استاد پرسید:خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟

 

یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.

 

استادگفت :حق با توست.. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

 

شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا" کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

 

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

 

شاگردان جواب دادند: نه

 

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟

 

شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

 

استاد گفت: دقیقا" مشکلات زندگی هم مثل همین است.اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.

 

به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

 

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.

زندگی همین است!

؟؟؟

سلام بر همه 

 

                  قهرمان٬دوست٬عشق٬...... نمیدونم تیتر این پست رو چی بزنم و چه اسمی براش انتخاب کنم چون هیچ کدوم از اینا نیست ولی همش رو شامل میشه!میخوام براتون یه داستانه واقعی تعریف کنم که شاید از شنیدنش تعجب کنید شاید هم نه!و کمکم کنید که یه اسمه مناسب براش پیدا کنم. 

  

یه روزه سرد زمستونی توی توکیو وقتی یه پروفسوره دانشگاه داشته از سره کلاس برمیگشته توی ایستگاه قطار دقیقا جلوی درب ورودی ایستگاه با یه سگه کوچولو برخورد میکنه که تو اون سرما نشسته بوده.میره جلو و دستشو روی سره سگ میکشه و به راهش ادامه میده تا به خونش میرسه.وقتی از درب حیاط وارد میشه متوجه میشه که سگ دنبالش تا توی خونه اومده!اول سگو با احترام از خونه بیرون میکنه ولی بعد دلش برای اون میسوزه و راهش میده تو!از اون زمان یکسال میگذره و حالا دیگه سگ و پروفسور خیلی به هم عادت کرده بودن!سگ هر روزه کاری پروفسور رو تا درب ایستگاه همراهی میکرد و درست جلوی درب ایستگاه منتظر میموند تا پروفسور از سره کلاس برگرده و با هم برن خونه .دیگه همه اون رو میشناختن و میدونستن سگه پروفسوره.روزهای تعطیل هم با هم بازی میکردن و یا پروفسور یه ماساژه جانانه به سگش میداد!حالا دیگه اون سگ یه اسم داشت!هاچی!هاچی(hachiko) خیلی پرفسور رو دوست داشت ولی هیچوقت با پرفسور توپ بازی نمیکرد!هاچی از توپ بازی متنفر بود!  

یه روز وقتی پرفسور داشت برای رفتن به کلاس آماده میشد هاچی حسه عجیبی داشت!انگار میدونست اون روز قراره یه اتفاقی بیفته!خواست پروفسور رو از رفتن منصرف کنه اما اون توجهی نمیکرد تا وقتی که پرفسور به ایستگاه رسید هاچی اومد پیشش با یه چیزی توی دهنش!آره توی دهنه هاچی یه توپ بود!اما بازم پرفسور توجههی نکرد و رفت! 

درست همون روز پرفسور سره کلاس سکته کرد و مرد! 

هاچی که نمیدونست پروفسور مرده جلوی درب ایستگاه همینطور منتظر بود تا شب شد ولی پروفسور نیومد!رفت و صبح روز بعد دوباره به ایستگاه برگشت و جلوی درب ایستگاه قطار روی سکویی که همیشه منتظر میموند نشست اما بازم اون نیومد!حالا 10 سال از مرگ پروفسور گذسته ولی هاچی هر روز صبح به ایستگاه میاد و منتظر میمونه تا دوستشو ببینه!تا اینکه توی یه روزه زمستونی جلوی درب همون ایستگاه و روی همون سکو به جای اینکه پروفسور بیاد پیشش اون رفت پیشه پروفسور!!!