مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

عشـــق بی پایان (داستان کوتاه)

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .  .  پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: “باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه “  پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند . او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود ! یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند . پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟! پیرمرد با صدایی گرفته،به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است

نظرات 8 + ارسال نظر
یوسفی سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:24

سلام
این داستانو توی پیام های بازرگانی تلویزیون نشون دادن

غریب آشنا سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:12

سلام دوست عزیز... مهم نیست که داستان تکراریه مهم اینه یادآوری کرد که وفاداری ها چقد شیرینه...کاش یاد بگیریم...

هیچکس چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 22:41

سلام دوست خوبم.....
ممنون عزیز دلم
از این مردا کم پیدا میشه. خوش به حال خانومش

جگر یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:41

همه از ته دل دعا میکنیم که همچین شوهرای خوب و با وفایی نصیبمون بشه....
خدا قسمت بکنه... همه بگید ایشاالله...

مصطفی یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 16:10

چققققققققدر قشنگ بود...
امیدوارم خدا به ما هم همچین خانومای خوبی بده... ایشالا...

GhaRibei AshNa دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 14:34 http://www.sereendipity14.blogfa.com

سلام . داستان قشنگی بود.


وبتون هم همینطور .


همه رشته های دانشگاه وب دارن به غیر عمران ؟









موفق باشید

دوست سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:12

سلام ..تکرار خوبی ها بهتر از بیان بدیها ست......شاید از این مردم ها کم باشن اما هنوز وجود دارن ومنقرض نشدن .......فقط توجه میخوان .........

سلام چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:22

تکراری بود خسته شدیم ایقدر داستان های عبرت آموز شنیدیم عمل نکردیم این داستان هارو بیشتر بگذارید تا این دانشجویان بی مغز یه کم یاد بگیرن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد