مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

بیایید تا کمی فرصت رو غنیمت بشماریم...

چقد داره زود میگذربدون اینکه متوجه گذر سریعش باشم... بدون اینکه نگاهمو به سمتش تغییر داده باشم...وقتی به کوله پشتی این ماه عسل هم نگاه میکنم از سبکیش میترسم...نه تنها کوله پشتیم بلکه دلم، نگاهم،فکرم...همه و همه منو مایوس و دلواپس می سازه ... یه عزیزی میگفت:" که همه چی یه روز تمام میشن" اما چه کنم  وقتی کوله پشتیم این همه سبکه در حالیکه من اینقدر سنگین از گناه و خطا و سیاهی و هرچی بدی ام؟!

انگار نه انگار من به این مهمونی دعوت شدم ...

 حالا که  فکرمی کنم  نه تنها آماده مهمونی نبودم بلکه آداب مهمونی رو هم بلدنبودم...نه تو این مدت دلم جلا پیدا کرد ،نه سیاهی کدورت ها و نفرت ها از دلم ربوده شد، نه تونستم کسی رو ببخشم و نه تونستم برم دنبال حلالیت برای خودم ...تازه اونقدر مغرورم  که وقتی بهم میگن:"ببخشش "میگم :نه چرا ببخشم اینجوری پر رو میشه... یادم رفته چند بار خطا کردمو خدا منو بخشیده ! یادم رفته خضوع و فروتنی رو...

 یهو به ذهنم میاد چرا خدا میتونه منو ببخشه اما من نمی تونم هم نوعمو ببخشم...تا به این موضوع فکر میکنم میگم اصلا اون آدم نیست که بخواد هم نوع من باشه که ببخشمش... یادم میره که دیگه نباید به خدا خورده بگیرم ! خودش ما رو بعنوان آدم و اشرف مخلوقات آفرید...حالا که کم میارم میگم اصلا...اصلا اون خداست و من بنده خدا... یه فرقی باید بین بنده و خدا باشه یا نه ؟! اما حقیقت اینه که خوب افسار فکر و دهنمو دادم به شیطون... خوب دارم بندگی شیطونو میکنم بی آنکه متوجه باشم که خدا شیطونو بخاطر سجده نکردن برای من از درگاه خود راند و رجیم خطاب شد!!!  

نمیدونم قراره با این دل سیاه و تیره کجا برم؟! تا تقی به توق میخوره دهان به ناسزا باز میکنم ، خیلی راحت هم غیبت رو به زبونم جاری می سازم...بماند که نه تنها از همه کس و همه چی چشم پوشیدم خدایی به این عظمت روهم ندیدم و راحت گناه میکنم، تهمت میزنم... آخه یکی نیست بهم بگه: کجا با این عجله؟ با این دست خالی از توشه و با این بار سنگین گناه؟!

 اصلا فکر نکردم که قراره یه روزی تموم بشه، این راه و این مسیرو این مهمونی... اصلا فکر نکردم که امکان داره یه روز بهم بگن وقت تمومه ... بسته هرچی جمع کردی ... اصلا انگار یادم نبود که من مسافری بیش نیستم...خیلی لطف بود که تو طول مسیر فرصت مهمونی رفتن هم داشتم...اما چه فایده از این پرونده سیاه و این روی خجل...

این یه دهه گذشت ...نمیدونم تو شب قدر سال قبل مقدر شده که دو دهه دیگه ی این ماه رمضون تجربه کنم یا نه؟!!

نمیدونم مقدر شده که یه بار دیگه حلاوت شب قدر و الهی العفو را زیر سایه قرآن بچشم یا نه؟!!

نمیدونم چی مقدر شده؟؟!! اما خدا کنه اگه تا الان توشه ای برای فردا ی قیامت جمع نکردم تو این فرصت باقی مونده (که اگر هم باقی مونده باشه ) توشه ای جمع کنم و برا ی رضای خدا گام بردارم.

                                                                                                              التماس دعا

نظرات 3 + ارسال نظر
رهگذر شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 17:49

کاش در این رمضان لایق دیدار شویم
سحری با نظر لطف تو بیدار شویم

بابایی سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:21

سلام . التماس دعا داریم یادت نره ! هم من هم مامانی!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:03

آن گاه که روحت در حسرت یک سنگ صبور در تب و تاب است ،

به هنگام صبح و شام ...

خدا را تسبیح گوی ...(ال عمران-41)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد