مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر کوچولو

وبلاگ دانشجویان مدیریت بازرگانی دانشگاه مازندران

بال هایت را کجا جا گذاشتی ؟   

پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :
- اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت :
- من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت :

- راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت :
- نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
انسان دیگر نخندید.  انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت :
- غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش اش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :
- یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست
.

نظرات 8 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:55

سلام
البته به جز بال ما آبشش هم داشتیم برای شنا تو دریا که چون پشت گوشمون بوده و نمیدیدیمشون اونم یادمون رفته....!

سلام...
هرطور مایلید می تونید برداشت کنید... اما چه خوبه به نکات نهفته در دل مطلب هم گریزی داشته باشید.

مصطفی سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 20:03

سلام
آدم خیلی چیزها جز بال هاش رو فراموش کرده....
وفاداری...عشق...انسانیت....
بال کوچکترین گمشده ی ماست...

سلام
چه واژه های نام آشنایی... کاش یادمون نره که به عشق هامون وفادار باشیمو انسانیت رو به نحو احسنت از خودمون بجا بذاریم.

رهگذر سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 18:27

متن و تفکر خوبیه
البته یادمون باشه اونقدر دنبال گم شده های باستانیمون نگردیم که وقت نکنیم از داشته های همین الانمون هم استفاده کنیم.

غریبه آشنا چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 14:57

با سلام
با تشکر از مضون شهر زیبایتان و احترام به حس پاکتان
شاید من ازسبک شعر شمانپسندم اما به هر حال خوشحالم در بین ما یکی اهل هنر در آمده به هرحال ضمن آرزوی موفقیت برای شما خواستارم



غریبهای از قشم[:S039:

امروز جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 14:49

سلام . بابایی کم کار شدی ؟ درسها سنگینه یا پیتزا نمی رسه ! راستی نوبت توئه ها !!!

امروز جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 14:51

راستی این بالایی ارشه ؟ بابا اهل هنر !! فامیل هنری داشتیم نمی دونستیم ؟ سلام برسون !

بابا یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:39

سلام دختریییییییییه....
چی نوبت منه؟؟؟؟مگه نوبتی بود؟؟؟کی نوبت تو میشه اونوقت؟؟؟؟

سلام باباییییییییییییییی
تا اونجا که من یادمه آخرین بار من پیتزا دادم... در ضمن بهونه نیار تولدت نزدیکه بابایی، پس شیرینی ما یادت نره...
تازشم روز زن هم که همون روزه...کادوی مامی یادت نره

امروز شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 21:15

سلام
این بابای بالا من نیستما !!
من اون دو تای بالاییم . ایمیلم مشخصه !! یکی داره این وسط شیرین بازی در میاره !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد