چه حکایت جالبیست همه دوست دارند به بهشت بروند ولی کسی دوست ندارد که بمیرد.................
نامت چه بود؟
آدم
فرزند؟
من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت
آن چیست بر گرده نهادی؟
امانت است
قدت؟
روزی چنان بلند که همسایه خدا،اینک به قدر سایه بختم به روی خاک
اعضاء خانواده؟
حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک
روز تولدت؟
روز جمعه، به گمانم روز عشق
رنگت؟
اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه
چشمت؟
رنگی به رنگ بارش باران ، که ببارد ز آسمان
وزنت ؟
نه آنچنان سبک که پرم دئر هوای دوست ... نه آ نچنان وزین که نشینم بر این خاک
جنست ؟
نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا
جرمت؟
یک سیب از درخت وسوسه
آیا کسی به ملاقاتت آمده؟
بلی
داری گلایه ای؟
دیگر گلایه نه؟، ولی...
ولی چه ؟
حکمی چنین آن هم یک گناه!!؟
می خوانمش که چنان اجابت کند دعا
هر روز میخوانمت ولی صدایی به گوش نمی رسد تا بگوید یار قدیمی آمد.........
سلام خیلی متن قشنگی بود.
اگر باور داری خاطره ها ماندگارند پس آسوده خاطر باش که همیشه در خاطرم هستی.
ممنون عزیزم
خیلی قشنگ بود عزیزم!ممنوووووووون
دستها چه ساده برای گرفتن دل پایین می آیند.......
خیلی قشنگ بود آزیتا جون
صبر کفته سهراب...گفته بودی قایقی خواهی ساخت/قایقت جا دارد؟من هم از همهمه اهل زمین دلگیرم.
قابل شما رو نداشت عزیز
دلها مرده اند جانها در پی یک جای آشنا هستند.
خیلی زیبا بود.
موفق باشید.
همیشه قیمتی ترین چیزها آنهایی نیستند که در دور دستها دنبالشان میگردیم.گاهی همه هستی کنار ماست کم سویی چشمهاست که ما را به بیراهه می اندازد.
متشکرم
oh yes very very good are to mahshari
خیلی عالی بود عزیزم
خدا برای لحظه لحظه بودنت، برنامهای داشت. از آن زمان که شکوفه زدی و مهمان تلاطم روزگار شدی، تا دقیقهای که نگاه بارانیات را از دنیا دریغ کردی؛ از آن روز که خبر آمدنت، بر اهل خانه نسیمِ شادی شده بود، تا روزی که آمدی و شکوهِ نامت را - که زینت پدر بود - بر همه ثابت نمودی
عالی بود نمیدونستم شاعر هم هستین