در کنج خاک خورده ی شهر
هنوز می بینم کودکانی راکه از اسباب بازی ها چشم پوشیده اند
و حرمت نگاه پر از شرم پدر را می گذارند
این کودکانی که تکیه به دیوار سست زندگی داده اند
به خود با غرور می گویند
مرد گریه نمی کند
در مقابل خنده های طعنه آمیز هم کلاسی ها
هنوز می بینم کودکانی را
که سخت قدم بر می دارند
و با نفرت به سنگ های کوچه لگد می زنند
و می گویند:
روزی من هم بزرگ خواهم شد
و طعم تلخ نان رطوبت خورده ی
آن روزها را از یاد خواهم برد
و گریه های پنهان کودکان خانه را
به لبخند جواب خواهم گفت
هنوز کودکانی هستند
که با یک جمله ی معلم پر از معنا می شوند
و در خانه به پدر می گویند
آقا معلم گفت:
آرزوها را خدا برآورده می کند
پدر تو هم روزی بزرگ خواهی شد
واقعا چنین است...
همه می بینن اما افرادی به سادگی از کنارشان عبور می کنن بعضی ها به انان می خندن گروهی هم برایشان دل می سوزانند...اما واقعا اونها به دلسوزی ما نیازی دارن؟؟؟یا باید برای انها (و شاید هم برای فرزندان خودمان کس از آینده خبر نداره و در همیشه رو یک پاشنه نمی چرخد) کاری کرد...پس دست به دست هم دهیم تا وطن و جهان و اینده ای اباد داشته باشیم و برای ان هم باید از خودمان شروع کنیم.به امید ان روز...
salam aji juuuuuuuuuuuuuun
khubi aji junam?